سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دفتر شعر یک جوان
< 1 2 3 4 >
نوشته شده در تاریخ 86/2/14 ساعت 11:18 ص توسط محمد جعفر مهدیان




...صدا بزن مرا شبی به غربتی که ساختی
به لحظه ای که عشق را بدون من شناختی



با سکوت خیلی از مشکلها خودبه خود حل میشه
وقتی میخوای کسی ندونه که عاشقی
وقتی بخوای هیچکس نفهمه دلگیری
وقتی نخوای کسی بدونه ازش بدت میاد
و حتی وقتی که داری تو تنهایی پرپر میزنی
سکوت چقدر میتونه به آدم کمک کنه
وقتی به وقتش ازش استفاده کنیم
اما
خیلی وقتها
نباید سکوت کردوما سکوت میکنیم
مثل وقتی که آخرین فرصت و
برای گفتن دوست دارم از دست میدیم



  



نوشته شده در تاریخ 86/2/14 ساعت 11:9 ص توسط محمد جعفر مهدیان


امشب میخوام باز مثل شبهای قبل فقط و فقط برای تو بنویسم...می خوام تا دلم میخواد برات حرف بزنم... حس می کنم دستاتو گم کردم... عکس قشنگت رو قلبم نشسته اما نگام نمی کنه... کجایی؟...... ؟!... داد بزنم تا جوابمو بدی؟...
اسمتو تا آسمون هم داد زدم اما صدات نمی آید... صدات به گوشم نمی رسد... من غرق این صداهای تازه وارد شده ام... غرق این آدمای تازه... غرق این کارای تازه... من تو رو گم کردم... من تو رو توی قلبم گم کردم... چقدر از خودم بدم می آید... فکر می کردم تو رو که توی قلبم نشوندم و عکست که روی قلبمه دیگه مال منی... کنارمی... دیگر نیازی نیست هر صبح به تو بگم... سلام ...روزی هزار بار بهت بگم دوستت دارم ....وهر شب با لالایی تو بخوابم...


... حس میکنم دارم ازت دور میشم ...بگو که اشتباهه ...بگو...بگو... چی داره منو از تو دور میکنه.... چقدر از این کارای تازه که تو را از من گرفته بدم می آد... میخوام همشونوکنار بذارم...مثل اون وقتا ... فقط به خاطر تو....
...میگفتی نمیذارن با هم باشیم .. اما چرا ... خیلی سخته... خیلی...باور کن سخته... یادته یه شبایی بود که تا خود صبح بیدار بودیم ... اذان رو که میدادن می خوابیدیم ...


نکنه تقصیر منه..؟ من معنای تو رو گم کردم... من غرق کارم شدم... من خودم روهم گم کردم... بیا... بیا... منو ببخش... دستمو بگیر... هیچکی مثل تو بزرگ نیست... هیچکی مثل تو قشنگ نیست... هیچکی مثل تو مهربون و بخشنده نیست... هیچکی مثل تو و اندازه ی تو خوبی نداره... هیچکی لیاقت عشق رو جز تو ندارد... تو سالهاست که توی قلب من و با منی...می خوام برات حرف بزنم... می خواهم خودمو و تو رو بازم تو قلبم پیدا کنم... بیا... بیا... دستمو بگیر... می خواهم بغلت کنم... اجازه هست؟..؟..؟.. می خواهم سرمو روی شونه هات بذارم و دستای سردمومحکم توی دستای گرم و مهربونت بذارم...مثل اون روزا...اجازه هست...؟ می خواهم ببینم که نگات با نگاه من یکی شده...
... تو که معشوق منی... تو که نور شبای منی... تو که دنیای منی... تو که امروز و فردای منی... دلم برات هوار تا تنگ شده.... تو که هر لحظه توی قلب منی... تو که تا همیشه کنارمی... بیا دستمو بگیر... منو با خودت ببر... منو با خودت ببر یه جای دور... جایی که کسی جزمن و تو توش نباشه..



  



نوشته شده در تاریخ 86/2/11 ساعت 5:43 ع توسط محمد جعفر مهدیان


دلم گرفته... قد یه عالمه گریه... قد یه عالمه انتظار...
خسته شدم... از انتظارهای گاه و بیگاه... پی هیچ...
شاید به انتظار یه چیزی که میشه منتظرش بود... یه چیزی که ارزشش رو داشته باشه...
خسته شدم... از تصویر بیرنگ و کمرنگ خودم روی شیشه بدم میاد...
خیلی وقته کسی به خونه دلمون سر نزده... مدتهاست سوت و کور یه گوشه افتاده و انگاری هیچ جاده ای به درش منتهی نمیشه... پشت پنجره هاش یه عالمه خاک جمع شده... آره... یه عالمه... قد همه ی دلتنگیهام...
دلم گرفته... قد تمام اشکای نریخته... قد تمام برگای زرد و خشک پاییز کوچمون... شاید بیشتر... شایدم کمتر...
دلم گرفته... قد تمام شایدهای زندگیم... چندتاس؟... یکی؟... دوتا... نه!... بیشتره... خیلی خیلی بیشتره... قد همه دل تنگیهام...
ذلم از اون خونه های قدیمی میخواد... با یه حوض آبی وسطش... چندتا ماهی سرخ و کوچولو توش... یه درخت انار کنج باغچه... یه حیاط پر از گلای رز ... یا هر گل دیگه ای... یه جایی که بشینیم با همدیگه انار رو دون کنیم و بخوریم... یه جایی که نه اونور پنجرش اضطراب باشه و نه اینور پنجرش انتظار... تو هم دلت بدجور لک زده واسه یه همچین جایی...
هرچند... میون من و تو و اون خونه یه خیابون پر از شب راهه... پس بیخود بهونه نیار... گله ای داری به زمان بگو... به ساعت... یا یه چیزی مثل اینا... اصلا به من چه!... به هر کسی که میخوای بگو!... چه فرقی میکنه؟!... چه ساعت باشه... چه زمین... چه آسمون...
دلم میخواد واسه چند دقیقه بالهای یه پرنده رو قرض میگرفتم و میرفتم هوا... آخه خیلی دوست دارم ببینم از اون بالا زمین چه شکلیه... میخوام ببینم از اون بالا که نگاه میکنی روی زمین هم ستاره پیدا میشه... شاید اصلا ستاره های تو آسمون نقاشی باشن!... شایدم عکس ستاره های تو زمین هستش که افتاده تو آسمون!... آسمون چیه مگه؟!... یه حوض بزرگ پر از آب که انگاری قطره های آبش رو با منگنه به سقف دنیا چسبونده باشن تا آبیهای خیسش نریزه پایین... گاهی وقتا هم که از سقف میریزن پایین میگن بارون میاد... اصلا من نمیدونم چرا همیشه میگن داره بارون میاد؟!... من فکر میکنم درست تر باشه که بگیم داره بارون میره... داره میره... میره... مثل خیلی چیزای دیگه...
میدونم...
دلت گرفته...
قد همه ی دل تنگیهای من...

شاید امشب بارون بباره... شایدم امشب بارون بیاد!... نمیدونم... مهم بارونشه... باقیش دیگه فقط یه مشت حرفه...
دیگه چیزی به آخر نمونده... یکم طاقت بیار...الا نه که باید پیاده بشیم...



  



نوشته شده در تاریخ 86/2/10 ساعت 5:21 ع توسط محمد جعفر مهدیان


می خوام باهات حرف بزنم با توئی که می خوای بری

حداقل بگوچرا چرا می خوای تنها بری؟

بذار منم باهات بیام با هم بریم به اسمون

با هم بریم ائن دور دورا تا اخرای کهکشون

بذار منم باهات بیام تا که تو تنها نباشی

اونجا دلت زود میگیره بهتره که با من باشی

اگر که اینجا بمونم از غصه تو میمیرم

اما اگه پیشت باشم از نفسات جون می گیرم

من اینجا تنها می مونم تو میری باز یه جای دور

دعا بکن تو نبودت چشمای من باشن صبور

یه یادگاری از خودت برای من کنار بذار

شبا به یاد من بیفت چشماتو روی هم بذار

منم واست تا خود صبح هر شب یه اواز می خونم

این و بدون که من با تو تا اخر خط می مونم

اگه یه روزی اومدی دیدی دیگه من نبودم

دیدی کنار پنجره به راهت دلتنگ نبودم

بدون چراغ عمر من دیگه واست نور نداره

هرگز نمی خواست که بره اینجوری تنهات بذاره

اما تو لحظه های اخرش اینومی گفت با زمزمه

باید برم وقت ندارم فرصت من خیلی کمه

فقط یه پیغامی دارم برای من برسونید

اگر سراغم و گرفت سلاممو برسونید

بهش بگید تا اخرش همش فقط اسمتو گفت

از مهربونی چشمات و گرمی قلب تو گفت

بعدش دیگه پر زد و رفت با اون چشمای گریونش

اما تبسمی بودش روی لبای خندونش

این شعرو تقدیم میکنم به تنها بهانه نفسهام و همه دوستان خوب و عزیزم



  



نوشته شده در تاریخ 86/2/8 ساعت 9:23 ص توسط محمد جعفر مهدیان


چقدر دوست داشتم روزگاری رو که اینجا برام خونه امنی بود برای دلتنگی‌هام، برای شادیهام، برای خنده‌هام و برای گریه‌هام ... دوستام دوستم داشتند و هرگز تنهام نمی‌ذاشتند . گاهی می‌دیدمشون و تو جمعشون بودم ...
من ، آدمی که تا یکی دوسال پیش تعداد دوستانم رو نمی‌دونستم و تقریبا در هر ماه تولد چند نفرشون رو تبریک می‌گفتم ؛ تنها شدم تنهای تنها ...
جز تو برام هیچ‌کس نمونده ، یا ازدواج کردند یا از ایران رفتند ، یا سر کار هستند و وقتی برای من ندارند... شاید خودم غفلت کردم و همه دنیا رو خلاصه کردم در داشتن تو ؛ شاید تو اینقدر دور و برم رو شلوغ کردی که دیگه بقیه از یادم رفتند؛ شاید تقصیر گذر زمانه و این روزگار ؛ شاید هم ... نمی‌دونم ...
به جز جمعه هر روز سر کار از صبح تا عصر مثل خیلی آدمهای دیگه تو این شهر ؛ شکایتی ندارم ؛ که اگه جز این بود شاکی می‌شدم چون طاقت این روز تو خونه بودن و تحمل انتظار رو ندارم ... تو هم دور شدی ، دور دور ، گرفتاری و مشغول و من نباید شکایت کنم ، نباید ناراحت یا دلتنگ باشم ...
فکر میکنم ، فکر می‌کنی آزادیتو ازت گرفتم که وقتی بهت میگم انگار زیادی وابسته‌ات شدم ؛ سکوت میکنی و هیچی نمیگی ... خوب ، حتما درست میگم دیگه ...
عادت و تکرار جز لزومات این آدمها است و راه گریزی نیست حتی اگر ادعایی جز این داشته باشند مثل تو مثل من مثل خیلیهای دیگه ...
امروز داشتم پیغامهایی رو که تو هر روز برام می‌فرستادی ، می‌خوندم و به زور جلوی اشکهامو می‌گرفتم تا مبادا دفتر خاطره‌هام خیس بشه و جای اشکهام بمونه ؛ شاید یه روزی این دفتر به دست تو برسه...
آره ، خاطره‌ها ، بعضی‌هاشون خیلی زیبان و بعضی‌ها یادآور روزهای سخت گذشته که اون روز فکر نمی‌کردی بتونی از پسشون بربیای ! اما تونستی و الان اینجایی ...
پس این روزها هم می‌گذره چه باشی چه نباشی که فکر می‌کنی هستی اما اثری از بودنت نیست ، شاید مثل قدیما نیست !!! نکنه چشمهای دل من کور شدن ، نکنه فکر میکنی من عوض شدم ؟؟؟
اما هر چی باشه دلخوشیم فقط تویی ؛ ولی کاش مثل قدیما جز تو کس دیگه‌ای رو هم برای پناه بردن بهش تو این لحظه‌ها داشتم ...
کاش اینقدر تنها نشده بودم ...
کاش
کاش
کاش......
یه دوست قدیمی چند روز پیش بهم گفت :
صدات خیلی عوض شده ؛ از شر و شور افتادی ؛ چرا اینهمه آروم شدی ؟؟
و من جوابی نداشتم و همه رو بهونه خستگی دونستم ...

رهسپار دنیای برونم با عشق ، بی عشق ، بی تو ، اما به کجا خواهم رفت ...........................، هیچ ، که دگر جایی نمانده که روم .....

کاش این زبان را قدرت سخن بود و می‌نالید از دل نزار خود... دیگر نای نوشتن هم ندارم و کلمات در گیر و دار این دل خسته به بن‌بست رسیده‌اند می‌گویی حرف بزن !! و من نمی‌دانم چه بگویم و از کجا شروع کنم ؟؟ بیش از ....... روز است به خود دلداری روزهای نیکو را می‌دهم و افسوس هر روز بدتر از دیروز ... افسانه یکی شدن هم به افسانه دیگری پیوسته و اندر خم کوچه دلواپسی‌ها به دیواری بلندتر از قد تنهایی خود رسیده...

کاش همه چیز با مهربانی تو به پایانی خوش می‌رسید !!

همین !!!



  



نوشته شده در تاریخ 86/2/6 ساعت 3:14 ع توسط محمد جعفر مهدیان


بدن انسان دقیقا همانند یک معبد است، وقتی دست کسی را که دوستش میداریم لمس میکنیم، این کار تنها لمس پوست نیست، چیزی فراتر از پوست است، تپشها، لرزشها و حتی همانند یک هم پروازیست.
در چشمان کسی که دوستش داریم وقتی نگاه میکنیم، به عمق وجود او رخنه کرده و فراتر از یک نگاه خواهیم یافت.
اندک اندک بدن شروع به محو شدن میکند و دروازه ای به درون باز خواهد شد.
پس دیدی عاشقانه و خالصانه داشتن همیشه انسان را به فرا سوی جسم هدایت خواهد کرد.


  



نوشته شده در تاریخ 86/2/4 ساعت 9:34 ص توسط محمد جعفر مهدیان


و من باز خواهم نوشت...

 

من باز خواهم نوشت از پشت دیوار فاصله‌ها با فریادی که باز در گلو پنهان است.

و من باز خواهم نوشت .....و باز چه زیبا دلتنگ می‌شوم ، دلتنگ آن شب بارانی ... دلتنگ طپشهای بی‌صدا و دلتنگ دستانی که رویا می‌بافت...

و من باز خواهم نوشت از آسمان ، از آبی دریای طوفانی . چشمانم راخواهم بست تا نهایت عصر خاکستری پاییز ؛ آن هنگام که بی‌تاب قطره‌ای باران هستی و آسمان با خیال تو قهر کرده ...

باز خواهم نوشت از سپیدی مهربانی و از کوچ جاده‌ای که دوست داشت هرگز به انتها نرسد ، از غزلهای شبنم صبحگاهی ؛ از نجوای باد بیابانی...

و من باز خواهم ایستاد و سکوت پیشه خواهم کرد ؛ سکوتی سرشار از خواستنیهای بی‌رنگ ، سکوتی انباشته از خیالات واهی ، سکوتی تا عمیق‌ترین دره تنهایی ...

اما ؛

من باز خواهم نوشت . باز شبهایم را با خاطره‌ها رنگ خواهم داد و خیالم را نقاشی خواهم کرد .

و من باز ، ای دیرینه یار ابدی به تو پناه خواهم آورد و رازهایم را با تو قسمت خواهم کرد ...

من باز خواهم نوشت اگر ؛ این اگرها بگذارند تا نفسی تازه کنم ...

 

و من در این دوردستها به انتظار نور نشسته‌ام و غافل از بیم شبانه چشم به فردای نیامده دوخته‌ام . با حال امروز ؛ قول فردایی شادتر را میدهم و می‌خواهم سکوت را مهمان زبان خسته‌ام کنم . چاره چیست در میانه راهم و گفته‌ام تا مقصد ماندگار ... همسفرم مهربان و خسته‌تر از من از درد زمانه !!

تا با تو بودن ، تا همنفس بودن مقصد طولانی است و ورای طاقت من و باز من ماندم و این بازی سخت روزگار. همیشه عسل بودن و همواره خندیدن کاش آسان بود ؛ کاش آسان بود ؛ آنگاه من تا سحرگاهان شیرینتر از عسل بودم و خندان‌تر از پسته ...

گناه از آن تو نیست ؟! گناه از آن من نیست ؟! حق با ماست و با هیچ‌کس‌های دور و بر ما ؛ می‌بینی ؟؟ آنقدر دورمان شلوغ است که هرگز تنها نخواهیم ماند ؛ قول میدهم !

خسته‌‌ام ؛ اما نه از تو ؛ باور کن

یادش به‌خیر

 

باز بچه شدم و دوست دارم تا خود صبح نامه‌های عاشقانه خنده‌دار بنویسم.به یاد دوران مدرسه افتادم ، آن روزها هم پریشان حال شبها می‌نشستم و می‌نوشتم و پنهان می‌کردم تا مبادا راز قصٌه عاشق شدنم برملا شود. گاهی نوشته‌هایم را تنها خود می‌توانستم بخوانم ، چراکه خطی عجیب برای مقابله با فضولی بعضی افراد اختراع کرده بودم که حتی بعضی وقتها خودم را هم دچار دردسر میکرد . اسامی را به اشکال مختلف می‌نوشتم و در دلم برای هر نامی مشابهی می‌ساختم. عجب شیرین شبهایی بود.دردم یکی بود و درمان هم یکی. غصه‌هایم دنیوی بود و شادیهایم معنوی ... دل خوش تنها نگاهی آشنا بودم و آرزومندی امیدوار.... چشم به فرداها دوخته بودم ، به روزهایی که قرار است رها شوم ، آزاد آزاد تا نغمه عاشق شدنم را در گوش یار فریاد زنم . وقتی مثلا‍ً آزاد شدم ، چون عادت به قفس داشتم جرأت زیاد بیرون ماندن از قفس را نداشتم و روزی که پرواز را تجربه کردم و خیال کردم که قلب دنیا را فتح کردم و ندانستم دنیا قلب ندارد و اگر هم دارد زور من به آن نمی‌رسد . وقتی دیگر تنها نبودم دلم برای شبهای تنهایی تنگ می‌شد و وقتی باز تنها شدم دلم برای با او بودنها . عادت عجیبی بود . هم فایده داشت ، هم ضرر، هم خنده داشت ، هم گریه ، هم شعر داشت ، هم فریاد و من هنوز در عجبم از ماجرای این قصٌه .آدمهای قصٌه آمدند و رفتند و به قولی به خاطره‌ها پیوستند ؛ هرکدام داستانی داشتند و سرانجامی غیر قابل انتظار . حسابها همه اشتباه از آب درآمدند و فرشته‌ها در پایان به شکل شیطان ظاهر شدند و من ساده‌دل خود دوست‌داشتنی‌ام را از یاد بردم ؛ تغییر چهره دادم و تغییر شخصیٌت .بی‌خیال شدم و بی‌احساس . بی‌رنگ شدم ؛ شدم سیاه و سپید مثل عکسهای قدیمی . امٌا باز تنهایی آزارم می‌داد و با او بودن نیز. از عاشقی ؛ تظاهر ، مادیٌات ، هوس ، شهوت ، دروغ ، ترس و خیانت را آموختم و چه زیبا درسهایی را از بر کردم . همه را چون خود ؛ بد دیدم و بد دانستم . خواستم دل بسپارم به باد و باز عاشق شوم . شدم امٌا به قیمت رنجاندن عزیزی . وقتی باید می‌ماندم ؛ ترسیدم ؛ دل کندم و رفتم . شدم عین آدمهای قصٌه خودم و حتی بدتر از آنها که باز دست از سرش برنداشتم و باز در گوشش نغمه و ترانه خواندم . هر وقت دلم گرفت ، صدایش زدم و او بی‌تأمل پاسخ گفت ؛ اما هر زمان برایم شعر ساخت ، بی‌جواب ماند و در دلش علامت ؟ بزرگی نقش بست . بودن تا کی ؟ بودن به چه معنا ؟ معنایش را خودم نیز نمی‌دانم مهربان. شاید تا وقتی من ‌می‌خواهم . می‌دانم خودخواهی بزرگی است ؛ می‌دانم ؛ امٌا می‌خواهم که باشی......

باز من چون زمان مدرسه اسیرم و اسارتم را هم خود مقصرم ، هم دیگری . تاوان گناه ناکرده و یا شاید کرده‌ام را ، نمی‌دانم تا به کی جبران باید ؟؟؟!!! امٌا از ظواهر امر پیداست تا به قیامت!!!! باز دلم رهایی می‌خواهد ؛ رهایی تا ابد. دوست دارم از این شهر بروم ؛دور شوم ، دور دور . اگر تو نیامدی تنها روم و تنها شوم . در تنهاییم چون زمان کودکی در خیالم با نامت عشقبازی کنم و هر شب نامه‌ای عاشقانه بنویسم و در گوش قاصدک زمزمه کنم تا پیغام مرا به گوشت برساند . باز تا صبح بیدار بنشینم و بنویسم و دلم نخواهد هرگز نور پایش را در اتاق تاریک من بگذارد. باز وقتی روی تختم دراز کشیدم ، احساس کنم کف اتاقم حرکت می‌کند و تختم را چون گهواره‌ای تکان می‌دهد و من چشمانم را ببندم و احساس نوزاد چند روزه‌ای را داشته باشم که تنها آرزویش آغوش مادر است و تنها نیازش عصاره وجود او ...

چه زیباست این احساس و چه آبی است این لحظه.........



  



نوشته شده در تاریخ 86/2/3 ساعت 7:23 ع توسط محمد جعفر مهدیان


 

عزیز دلم سلام . قرار نبود اینجا بنویسم . قرار بود حرفهای خودمانی را نگه دارم برای خودمان . قرار بود در گوشی بگویم که چه قدر دوستت دارم و چه قدر به موجودیتت نیازمندم . اما امشب حال دیگری دارم . شاید به این خاطر که نشد با تو صحبت کنم عزیز دلم قرار نبود اینجا بگویم که می خواهمت ، با تمامی و به تمامی … اما عزیزم گاهی دلم می خواهد احساسم را فریاد بکشم . گاهی می خواهم تو را به نام صدا کنم و بگویم این تنها کسی است که می توانم دوستش داشته باشم . عزیزم گاهی می خواهم در میان جمع به تو تکیه کنم و دستت را در دستم بگیرم و همه به من و توغبطه بخورند . راستش وقتی شروع کردم به نوشتن خیلی چیزها در ذهنم بود که برایت بگویم . مثلا بگویم که اینجا هوا سرد و بارانی است و بی تاب دیدارت هستم.عزیزم خیلی دلم برا ت تنگ شده خیلی. حتی فکرشم نمیکردم اینقدر دلم برات تنگ بشه. یه چیزی بگم شاید باورت نشه خیلی جلوی خودمو گرفتم که زنگ نزم نمی دونم با وجودی که تازه باهات حرف زدم انگار چندسال پیش بوده. کاش زودتر اون لحظه که قرار شد از راه برسه تا من بازم صداتو بشنوم دارم لحظه شماری میکنم ولی نمیدونم چرا اینقدر دیر میگذره وای یعنی تا اون روز من زنده میمونم؟
خیلی دلم هواتو کرده شاید دیگه باید به ندیدنت به نبودنت در کنار خودم عادت کنم شاید دیگه باید برات آرزوی خوشبختی با یه نفر دیگه رو بکنم شاید این دورانی که ما با هم بودیم همش یه قصه بود یه قصه ای که از اول تا اخرش عشق بود وامید .مهربونی بود و صفا .صداقت و بود و وفاداری وای که وقتی یاد این چیزا می افتم و میگم شاید همینم به صلاح ما دوتاست نمیدونم وقتی به سرانجام دوستیمون فکر میکنم به کو چه های بن بستی که عبور از اونا غیر ممکنه به گره های کوری که معلوم نیست کسی می تونه بازشون کنه یا نه به لحظاتی که با هم حرف زدیم به شبایی که با هم حرف زدیم به حرفایی گفتیم لحظه لحظه اش برام خاطرست به نظر تو ما میتونیم اون لحظات رو فراموش کنیم؟ تو رو نمی دونم ولی خودمو که مطمئنم هیچ وقت اون دقیقه ها و ثانیه ها از یادم نمیره ولی می دونی عزیزم مهم اینه که تا اخر عمر دلامون پیش همه و هر کس ندونه حداقل خودمون میدونیم که چقدر همدیگه رو دوست داشتیم تو می دونی که من چه قدر دوستت دارم خیلی سخته ولی خب روزگار همیشه بر وفق مراد آدم نیست بعضی وقتا اتفاقایی میفته که باید به جز خودمون به فکر کسانی دیگه ای هم باشیم که ممکنه با تصمیم ما زندگیشون به خطر بیفته امروز خیلی داغونم عزیزم خیلی دارم دیوونه میشم باورت میشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟ می ترسم ... نمی دونم... کاش الان پیشم بودی عزیزم کاش پیشم بودی تا سرمو میگذاشتم رو شونه هات و زار زار گریه می کردم به حال خودم ...خیلی بدم خیلی حالم از خودم به هم میخوره.........

می‌رسی به آخر خط، هیچ راهی نمونده، نمی‌تونی دنیا رو اونجوری کنی که دلت می‌خواد، نمی‌تونی هیچ چیزی رو عوض کنی، نمی‌تونی هیچ چیزی رو به زور نگه‌داری، ..... نمی‌تونی دنیایی هر چند کوچک بسازی که توش سیاست و دورنگی نباشه .... به قول فروغ می‌رسی به ناتوانی این دست‌های سیمانی! و درک هستی آلوده‌ی زمین .....

دارم یاد می‌گیرم با زندگی نجنگم، برای چیزی اصرار نداشته باشم و چیزی نخوام.

بگذارم زندگی بر من بگذره! همونجوری که اون می‌خواد

کم کم معنی تسلیم رو می‌فهمم .... هرآرامشی، هر لذتی، هر کامیابی و موفقیتی، هر چیزی که به اون دل می‌بندم، ممکنه در دم نابود بشه و جاشو به دردی جانکاه بده که صدای شکستن استخوانهام رو هم جز خودم هیچ کس نشنوه!

به هیچ چیز نباید ابدی نگاه کرد! ابدی فقط صفت خداست! زندگی میراست ....

باید در هر لحظه‌ای آماده‌ی از دست دادن همه چیز بود،

بی‌آن‌که استخوانی ترک برداره!

باید یاد بگیرم که آرزویی نداشته باشم .... به زمان نعمت، شکر و در نبودنش هم تسلیم باشم ....

انتظار و آرزو مثل خوره روح و روان رو نابود می‌کنه ....

ای‌کاش می‌شد ....... ای کاش .... ای کاش ......

می خوام که این کلمه رو برای همیشه از یاد ببرم .... و فقط به نعمتهایی که امروز دارم شاکر و راضی باشم!

زندگی توی هر ثانیه‌ش یه ماجرای عجیب داره که تا ثانیه‌ای پیش فکرش رو هم نمی‌کردی ....

می‌گذارم زمان بر من بگذره، بدون این‌که با اون بجنگم! یا سعی کنم چیزی رو عوض کنم، و سناریوی از پیش تعیین شده‌ی خودم رو اجرا کنم ....

دردها، تجسم رؤیاهای نیمه تمام ما هستند ... و رؤیاها حاصل دردهایی که بر ما گذشته‌اند!می‌رسی به آخر خط و این جمله که دنیا همینه که هست!

هر چیزی دورانی داره ..... لذت، غم، تنها بودن، تنها نبودن، و باز تنها شدن ... تصویرای شیرین، صدایی که سرمستت می‌کنه... دستایی که دلت می‌خواد تا ابد لمسش کنی .... چشمایی که مدهوشت می‌کنه و دلت می‌خواد تا مرگ توی نگاهش غرق بشی ....

و .... شاید یه روز از همه‌ی اینا فقط تصویری بمونه و خاطره‌ای ....

نمی‌دونم چرا فکر می‌کنم باید روزی چندبار با خودم تکرار کنم که باید هر لحظه آماده‌ی از دست دادن همه چیز باشم .....

نمی‌دونم چرا باید روزی چند بار بگم که: .... زندگی در دستان من نیست ... زندگی بیرون از من جریان دارد، جایی که من در آن نیستم .... فقط دورانی است که چون نسیم می‌آید و چون باد می‌گذرد ....

خیلی وقته احساس می‌کنم از زندگی جا موندم ..... نمی‌دونم چرا نمی‌تونم ذهنم رو جمع و جور کنم .... چرا نمی‌تونم توی جریان زندگی حل بشم و خودم رو جزیی از اون و از بقیه و حتی از آدمایی که دوستشون دارم ببینم .. گویی که مسافرم و میهمان چند روزه‌ ...

چرا بی‌قرارم؟!چرا فکر می‌کنم داره یه اتفاقی می‌افته؟!

شاید عادت کردم به تنها شدن و از دست دادن کسانی که دوستشون دارم و شاهد رفتن و دور شدن اونا بودن .... چرا هر اتفاقی منو به دلشوره میندازه؟

نمی دونم!

فرشته‌ی مهربونم! همه‌ی چیزای خوب دنیا رو برای تو می‌خوام، هر جا که باشی و فرشته‌ی هر کسی که باشی ....

من و تنهایی با هم به دنیا اومدیم ....

 

عزیز دلم کاشکی می دونستی چه قدر دوستت دارم حاضرم هر کاری بکنم تا یه لحظه با تو باشم با تو بودن یعنی امید یعنی آرامش یعنی زندگی یعنی اطمینان اعتماد وبی تو بودن یعنی هیچ . یعنی یه قصه نا تمام یه زندگی بی هدف

می خواستم بگویم که بیش از پیش دوستت دارم و البته می خواستم بپرسم تو چطور؟ … خیلی چیزها بود که می خواستم برایت بنویسم . اما عزیز دلم خیلی خسته ام . روز پر کاری داشتم . مرا ببخش . خواب امانم را بریده . دیر وقت است و صبح در خانه ی ما خیلی زود شروع می شود . از دور صورت ماهت ، چشمان نجیبت ، دستان زحمتکشت ، قلب مهربانت و ذهن خلاقت را می بوسم . می بینی آنچه خوبان همه دارند تو یکجا داری !

کدخدائ تو



  



نوشته شده در تاریخ 86/2/1 ساعت 8:57 ع توسط محمد جعفر مهدیان


چند شبیه نیستی
وقتی می گم دستتو بده به دستم نمی دی... وقتی که می گم خودتو رها کن تو آغوشم نمی کنی... وقتی صدات می کنم جوابمو نمی دی... وقتی میای که دیگه شب شده و همه خوابن... من که پشت پنجره منتظرت نشستم اما تو که از پنجره نمی یای تو... تو یه راست میای و پاتو می ذاری رو دلم... آخ دلم... زیر پات له می شه... می شکنه و آخ هم نمی گه... آخه تو نمی دونی دلم چقدر دوستت داره... تو که مجنون نیستی لیلی هستی... من که لیلی نیستم مجنونم... تو که عمر منی... ماه شبای منی... بعضی وقتا بدجوری دلم می گیره و هواتو می کنه... دلم میخواد برم زیر بارون و داد بزنم.....

چند شبه نیستی... چند شبه اینجا آسمون دلش گرفته ... میدونی ... آسمون ابری ابریه...ابرا مثل یه دسته سینه زنی سر و صدا میکنن اما هیچ اشک و بارونی نمیریزن رو زمین.. زمینی که مبهوت و منتظر آسمونه ... بغض داره آسمونو خفه میکنه .. اما نمیدونم چرا گریه نمیکنه....میگم آ ، عجب غروری داره این آسمون... نمیدونم دیگه چرا خودشو خالی نمیکنه.... چند شبه که شبای من بدون تو تیره و تاره... امشب منتظرت بودم... اما باز تو نیومدی... امشب بارون می اومد... بعضی وقتا معنی زندگیمو گم می کنم...یه هو یادم میآد که تو معنای زندگی منی... آخه بعضی وقتا که خیلی ازم دور می شی... خیلی تنها می شم... خیلی دلم هوای گریه می کنه...

می دونم چشمای هیچ کس مثل من به در نمونده...
میدونم هیچ عاشقی اینجوری منتظر نمونده...
می دونم دوستت دارم هایی که گفتم از دلم بود...
می دونم دل تو هم مثل دل من عاشقم بود...
چرا گم شدی تو توی لحظه های بی کسی هام؟....
چرا نیستی تو دوباره معنی دلواپسی هام؟...



  



نوشته شده در تاریخ 86/2/1 ساعت 8:43 ع توسط محمد جعفر مهدیان


 
درآغوش باران از پس سالهاى دربه درى وباد مى بینمت دیگرباربه شیفتگى تماشایت مى کنم به راستى که درچشمانت رازى است درکوچه هایت پرسه مى زنم گمگشته بى زمان همچون شوریده اى درچشم نورها وبازمىجویم آنچه ازکف داده ام رها مى شوم درآغوش بارانى که مى شویدم ازغربتى که خودرا بدان آلوده ام آه دوباره می توانم به راحتی سخن بگویم به لهجه نمناک گیاهان دریا و باران بی آنکه شگفتى کسى را برانگیزم مى گویم دوستت دارم
روزگار دوستى وخوشى رابانگاشتن این کلمات وجملات درذهنت حک مى کنم تا همانطور که دوستارت ودوستت هستم تو نیز دوست من دوستارم باش
 


  




  پیام رسان 

+ عید سعید فطر رو به همه دوستان گرامی تبریک میگم

+ چه موهبت بزرگیست دوست داشتن وقتی بر پیشخوان قلبت می نشیند و سکوت می کند وقتی تمام ایده آل هایت رنگ می بازند و استدلال هایت به گل می نشینند درست در لحظاتی این چنین حادث می شود و تو را از تو می گیرد هم از این روست که دوستت دارم!







طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ