سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دفتر شعر یک جوان
نوشته شده در تاریخ 86/2/4 ساعت 9:34 ص توسط محمد جعفر مهدیان


و من باز خواهم نوشت...

 

من باز خواهم نوشت از پشت دیوار فاصله‌ها با فریادی که باز در گلو پنهان است.

و من باز خواهم نوشت .....و باز چه زیبا دلتنگ می‌شوم ، دلتنگ آن شب بارانی ... دلتنگ طپشهای بی‌صدا و دلتنگ دستانی که رویا می‌بافت...

و من باز خواهم نوشت از آسمان ، از آبی دریای طوفانی . چشمانم راخواهم بست تا نهایت عصر خاکستری پاییز ؛ آن هنگام که بی‌تاب قطره‌ای باران هستی و آسمان با خیال تو قهر کرده ...

باز خواهم نوشت از سپیدی مهربانی و از کوچ جاده‌ای که دوست داشت هرگز به انتها نرسد ، از غزلهای شبنم صبحگاهی ؛ از نجوای باد بیابانی...

و من باز خواهم ایستاد و سکوت پیشه خواهم کرد ؛ سکوتی سرشار از خواستنیهای بی‌رنگ ، سکوتی انباشته از خیالات واهی ، سکوتی تا عمیق‌ترین دره تنهایی ...

اما ؛

من باز خواهم نوشت . باز شبهایم را با خاطره‌ها رنگ خواهم داد و خیالم را نقاشی خواهم کرد .

و من باز ، ای دیرینه یار ابدی به تو پناه خواهم آورد و رازهایم را با تو قسمت خواهم کرد ...

من باز خواهم نوشت اگر ؛ این اگرها بگذارند تا نفسی تازه کنم ...

 

و من در این دوردستها به انتظار نور نشسته‌ام و غافل از بیم شبانه چشم به فردای نیامده دوخته‌ام . با حال امروز ؛ قول فردایی شادتر را میدهم و می‌خواهم سکوت را مهمان زبان خسته‌ام کنم . چاره چیست در میانه راهم و گفته‌ام تا مقصد ماندگار ... همسفرم مهربان و خسته‌تر از من از درد زمانه !!

تا با تو بودن ، تا همنفس بودن مقصد طولانی است و ورای طاقت من و باز من ماندم و این بازی سخت روزگار. همیشه عسل بودن و همواره خندیدن کاش آسان بود ؛ کاش آسان بود ؛ آنگاه من تا سحرگاهان شیرینتر از عسل بودم و خندان‌تر از پسته ...

گناه از آن تو نیست ؟! گناه از آن من نیست ؟! حق با ماست و با هیچ‌کس‌های دور و بر ما ؛ می‌بینی ؟؟ آنقدر دورمان شلوغ است که هرگز تنها نخواهیم ماند ؛ قول میدهم !

خسته‌‌ام ؛ اما نه از تو ؛ باور کن

یادش به‌خیر

 

باز بچه شدم و دوست دارم تا خود صبح نامه‌های عاشقانه خنده‌دار بنویسم.به یاد دوران مدرسه افتادم ، آن روزها هم پریشان حال شبها می‌نشستم و می‌نوشتم و پنهان می‌کردم تا مبادا راز قصٌه عاشق شدنم برملا شود. گاهی نوشته‌هایم را تنها خود می‌توانستم بخوانم ، چراکه خطی عجیب برای مقابله با فضولی بعضی افراد اختراع کرده بودم که حتی بعضی وقتها خودم را هم دچار دردسر میکرد . اسامی را به اشکال مختلف می‌نوشتم و در دلم برای هر نامی مشابهی می‌ساختم. عجب شیرین شبهایی بود.دردم یکی بود و درمان هم یکی. غصه‌هایم دنیوی بود و شادیهایم معنوی ... دل خوش تنها نگاهی آشنا بودم و آرزومندی امیدوار.... چشم به فرداها دوخته بودم ، به روزهایی که قرار است رها شوم ، آزاد آزاد تا نغمه عاشق شدنم را در گوش یار فریاد زنم . وقتی مثلا‍ً آزاد شدم ، چون عادت به قفس داشتم جرأت زیاد بیرون ماندن از قفس را نداشتم و روزی که پرواز را تجربه کردم و خیال کردم که قلب دنیا را فتح کردم و ندانستم دنیا قلب ندارد و اگر هم دارد زور من به آن نمی‌رسد . وقتی دیگر تنها نبودم دلم برای شبهای تنهایی تنگ می‌شد و وقتی باز تنها شدم دلم برای با او بودنها . عادت عجیبی بود . هم فایده داشت ، هم ضرر، هم خنده داشت ، هم گریه ، هم شعر داشت ، هم فریاد و من هنوز در عجبم از ماجرای این قصٌه .آدمهای قصٌه آمدند و رفتند و به قولی به خاطره‌ها پیوستند ؛ هرکدام داستانی داشتند و سرانجامی غیر قابل انتظار . حسابها همه اشتباه از آب درآمدند و فرشته‌ها در پایان به شکل شیطان ظاهر شدند و من ساده‌دل خود دوست‌داشتنی‌ام را از یاد بردم ؛ تغییر چهره دادم و تغییر شخصیٌت .بی‌خیال شدم و بی‌احساس . بی‌رنگ شدم ؛ شدم سیاه و سپید مثل عکسهای قدیمی . امٌا باز تنهایی آزارم می‌داد و با او بودن نیز. از عاشقی ؛ تظاهر ، مادیٌات ، هوس ، شهوت ، دروغ ، ترس و خیانت را آموختم و چه زیبا درسهایی را از بر کردم . همه را چون خود ؛ بد دیدم و بد دانستم . خواستم دل بسپارم به باد و باز عاشق شوم . شدم امٌا به قیمت رنجاندن عزیزی . وقتی باید می‌ماندم ؛ ترسیدم ؛ دل کندم و رفتم . شدم عین آدمهای قصٌه خودم و حتی بدتر از آنها که باز دست از سرش برنداشتم و باز در گوشش نغمه و ترانه خواندم . هر وقت دلم گرفت ، صدایش زدم و او بی‌تأمل پاسخ گفت ؛ اما هر زمان برایم شعر ساخت ، بی‌جواب ماند و در دلش علامت ؟ بزرگی نقش بست . بودن تا کی ؟ بودن به چه معنا ؟ معنایش را خودم نیز نمی‌دانم مهربان. شاید تا وقتی من ‌می‌خواهم . می‌دانم خودخواهی بزرگی است ؛ می‌دانم ؛ امٌا می‌خواهم که باشی......

باز من چون زمان مدرسه اسیرم و اسارتم را هم خود مقصرم ، هم دیگری . تاوان گناه ناکرده و یا شاید کرده‌ام را ، نمی‌دانم تا به کی جبران باید ؟؟؟!!! امٌا از ظواهر امر پیداست تا به قیامت!!!! باز دلم رهایی می‌خواهد ؛ رهایی تا ابد. دوست دارم از این شهر بروم ؛دور شوم ، دور دور . اگر تو نیامدی تنها روم و تنها شوم . در تنهاییم چون زمان کودکی در خیالم با نامت عشقبازی کنم و هر شب نامه‌ای عاشقانه بنویسم و در گوش قاصدک زمزمه کنم تا پیغام مرا به گوشت برساند . باز تا صبح بیدار بنشینم و بنویسم و دلم نخواهد هرگز نور پایش را در اتاق تاریک من بگذارد. باز وقتی روی تختم دراز کشیدم ، احساس کنم کف اتاقم حرکت می‌کند و تختم را چون گهواره‌ای تکان می‌دهد و من چشمانم را ببندم و احساس نوزاد چند روزه‌ای را داشته باشم که تنها آرزویش آغوش مادر است و تنها نیازش عصاره وجود او ...

چه زیباست این احساس و چه آبی است این لحظه.........







  پیام رسان 

+ عید سعید فطر رو به همه دوستان گرامی تبریک میگم

+ چه موهبت بزرگیست دوست داشتن وقتی بر پیشخوان قلبت می نشیند و سکوت می کند وقتی تمام ایده آل هایت رنگ می بازند و استدلال هایت به گل می نشینند درست در لحظاتی این چنین حادث می شود و تو را از تو می گیرد هم از این روست که دوستت دارم!







طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ