بازدید امروز : 5
بازدید دیروز : 6
کل بازدید : 144175
کل یادداشتها ها : 107
مثل رودها
که تقدیرشان دریاست
من به دنبالت
هزار تکّه می شوم
هزار کوچه
هزار خانه می شوم
پای بغض پنجره ها
هزار نی لبک
هزار عاشقانه می شوم
ذهن شمعدانی ها
از عطر تو لبریز است
من به دنبالت
هزار برگ
هزار جوانه می شوم
تن ِ شب
پر از باغ های رؤیائی ست
من به دنبالت
هزار گل
هزار پروانه می شوم
مثل تقدیر ِ بی برو برگرد
می دانم عاقبت
من به دنبالت
هزار دیوانه می شوم
همین که هستی
همین که لابلای کلماتم
نَفَس میکشی
راه میروی
در آغوشم میگیری
همین که پناه ِ واژه هایم شده ای
همین که سایه ات هست
همین که کلماتم از بی "تو"یی
یتیم نشده اند
کافیست برای یک عمر آرامش ؛
باش
حتی همین قدر دور
حتی همین قدر دست نیافتنی
در بوی نارنجی پیراهنت
تاب میخورم
بیتاب میشوم
و دنبال دستهایت میگردم
در جیبهایم
میترسم گمت کرده باشم در خیابان
به پشت سر بر میگردم
و از تنهایی خودم وحشت میکنم
بی تو زندگی کنم
یا بمیرم؟
نمیدانم تا کی دوستم داری
هرجا که باشد
باشد
هرجا تمام شد
اسمش را میگذارم
آخر خط من
باشد؟
بی تو زندگی کنم
یا بمیرم؟
همین که باشی
همین که نگاهت کنم
مست میشوم
خودم را میآویزم به شانهء تو
با تو بمیرم
یا بخندم؟
چه قدر ساده و آرام
چه قدر صبور و صمیمی
تو در من آمیختی
باور کن تو را در اولین نماز نخوانده جستجو کردم
که هنوز به قنوت گریه نرسیده سلامم دادی
بعد
من ماندم و دستان پر دعایی
که به آسمان پر استجابت چشمانت آویخته شد
اصلا بیا و تو بگو
تو بگو کدامین سو قبله ی من است!؟
یک روز در صفحه خط نکشیده دفترت گم خواهم شد
و من بازهم از سمفونی مرگ جوهر ، ترانه خواهم ساخت
کاش می دانستم از کدام سوی قلم می یایی
من فقط می خواهم بخوانمت
فقط بخوانمت
چقدر هوای این اندیشه گرم است
اجازه هست کمی در نسیم احساستان خنک شوم ؟
فقط کمی لب این ترانه می نشینم تا خستگی منطق رفع شود
گاهی نفس می کشم
و گاهی
خورشید
برای دلخوشی آفتابگردان
باد
پای پیاده تو را می یابد
اندوهت را
از رودخانه می خرد
و تمام شب
در چشمانم
ابر می ترکاند
به راستی
آیا کائنات با تو همدست شده اند
تا مرا با عشق غسل دهید؟
نه رودخانه دیگر زلالم می کند
و نه ابر آسمانم، آرام می گیرد
حتی خدا هم حقّ را به تو داد
و من با آه چشمانت
آتش می گیرم
نفست چقدر شبیه
مردمک چشمم
دودو ... می زند
ترسیده ای ؟
خسته ای شبیه خودم؟
و هراسان شبیه ثانیه ها
سنگین مثل دقیقه ها
وساعتها را...
راستی قولهایت را به چه قیمت به عبور زمان فروخته ای؟
من هنوز کنار رد پای گذشته ایستاده ام
خودم را به خواب نبودنت می زنم
چشمهایم چقدر چرت می زنند
...
میان لالائی حقیقت
...
کجای این نبودنها
به بودنم می خندی
کاش می شد که کسی می آمد
این دل خسته ی ما را می برد
چشم ما را می شست
راز لبخند به لب می آموخت
کاش می شد دل دیوار پر از پنجره بود
و قفس ها همه خالی بودند
آسمان آبی بود
و نسیم روی آرامش اندیشه ی ما می رقصید
کاش می شد که غم و دلتنگی
راه این خانه ی ما گم می کرد
و دل از هر چه سیاهی ست رها می کردیم
و سکوت جای خود را به هم آوائی ما می بخشید
و کمی مهربان تر بودیم
کاش می شد دشنام، جای خود را به سلامی می داد
گل لبخند به مهمانی لب می بردیم
بذر امید به دشت دل هم
کسی از جنس محبت غزلی را می خواند
و به یلدای زمستانی و تنهائی هم
یک بغل عاطفه گرم به مهمانی دل می بردیم
کاش می فهمیدیم
قد راین لحظه که در دوری هم می راندیم
کاش می دانستیم راز این رود حیات
که به سرچشمه نمی گردد باز
کاش می شد مزه خوبی را
می چشاندیم به کام دلمان
کاش ما تجربه ای می کردیم
شستن اشک از چشم
بردن غم از دل
همدلی کردن را
کاش می شد که کسی می آمد
باور تیره ی ما را می شست
و به ما می فهماند
دل ما منزل تاریکی نیست
اخم بر چهره بسی نازیباست
بهترین واژه همان لبخند است
که ز لبهای همه دور شده ست
کاش می شد که به انگشت نخی می بستیم
تا فراموش نگردد که هنوز انسانیم!!!
قبل از آنی که کسی سر برسد
ما نگاهی به دل خسته ی خود می کردیم
شاید این قفل به دست خود ما باز شود
پیش از آنی که به پیمانه ی دل باده کنند
همگی زنگ پیمانه ی دل می شستیم
کاش درباور هر روزه مان
جای تردید نمایان می شد
و سوالی که چرا سنگ شدیم
و چرا خاطر دریایی مان خشکیده ست؟
کاش می شد که شعار
جای خود را به شعوری می داد
تا چراغی گردد دست اندیشه مان
کاش می شد که کمی آینه پیدا می شد
تا ببینیم در آن صورت خسته این انسان را
شبح تار امانت داران
کاش پیدا می شد
دست گرمی که تکانی بدهد
تا که بیدار شود، خاطر آن پیمان
و کسی می آمد و به ما می فهماند
از خدا دور شدیم...