سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دفتر شعر یک جوان
< 1 2 3 4 >
نوشته شده در تاریخ 86/2/22 ساعت 9:11 ع توسط محمد جعفر مهدیان


شب که مى شود خدا چراغ ماه را روشن مى کند تا من در جلوى چشمان کنجکاو ستاره ها براى تو نامه بنویسم . کاغذم برگ هاى درختان است و مدادم شاخه اى ترد و تازه . شب که مى شود خیال تو در اتاقم راه مى رود و همه اشیا جان مى گیرند. پروانه هاى خشکیده بال زنان از دفترچه ام بیرون مى آیند پرده ها از شیشه ها هم شفاف تر مى شوند و من مى توانم خودم را در همه آینه هاى ناشناس تماشا کنم . گاهى حتى یک کلمه هم ندارم که برایت شعر بگویم و گاهى هزاران کلمه در دستان من است اما باز نمى دانم چه بسرایم که شایسته توباشد . آن وقت به قنارى ها حسودیم مى شود که از من شاعرترند . کاش تخته سنگى بودم که خانه اش در آغوش دریاست یا بنفشه اى که همیشه لب جوى را مى بوسد و یا خیابان ساکتى که پیوسته خواب قدم هاى تو را مى بیند . کاش ترازویى براى اندازه گیرى عشق و دلتنگى وجود داشت . کاش مى توانستى در رویا هایم بخوابى و در آرزو هایم بیدار بشوى . کاش بین لب هاى من و نام عزیز تو هیچ فاصله اى نبود . کاش بجز تأخیر دیدار هیچ فاصله اى نبود.

اگر تو نباشى بى تعارف و بى مبالغه بگویم همه چیز طعم زهر خواهد داشت حتى عسلى که از همه به گل سرخ شبیه تر است . اگر تو نباشى از اینجا مى روم و آسمان را هر چند شیرین و شفاف با خود نمى برم . آن قدر دور مى شوم که نسیمى از کنارم عبور نکندو چشمم به چشم ستاره اى نیافتد

 

.



  



نوشته شده در تاریخ 86/2/14 ساعت 11:19 ص توسط محمد جعفر مهدیان


امشب میخوام باز مثل شبهای قبل فقط و فقط برای تو بنویسم...می خوام تا دلم میخواد برات حرف بزنم... حس می کنم دستاتو گم کردم... عکس قشنگت رو قلبم نشسته اما نگام نمی کنه... کجایی؟...... ؟!... داد بزنم تا جوابمو بدی؟...
اسمتو تا آسمون هم داد زدم اما صدات نمی آید... صدات به گوشم نمی رسد... من غرق این صداهای تازه وارد شده ام... غرق این آدمای تازه... غرق این کارای تازه... من تو رو گم کردم... من تو رو توی قلبم گم کردم... چقدر از خودم بدم می آید... فکر می کردم تو رو که توی قلبم نشوندم و عکست که روی قلبمه دیگه مال منی... کنارمی... دیگر نیازی نیست هر صبح به تو بگم... سلام ...روزی هزار بار بهت بگم دوستت دارم ....وهر شب با لالایی تو بخوابم...
... حس میکنم دارم ازت دور میشم ...بگو که اشتباهه ...بگو...بگو...  چی داره منو از تو دور میکنه.... چقدر از این کارای تازه که تو را از من گرفته بدم می آد... میخوام همشونوکنار بذارم...مثل اون وقتا ... فقط به خاطر تو....
..
.میگفتی نمیذارن با هم باشیم .. اما چرا ... خیلی سخته... خیلی...باور کن سخته... یادته یه شبایی بود که تا خود صبح بیدار بودیم ... اذان رو که میدادن می خوابیدیم ...
نکنه تقصیر منه..؟ من معنای تو رو گم کردم... من غرق کارم شدم... من خودم روهم گم کردم... بیا... بیا...  منو ببخش...  دستمو بگیر... هیچکی مثل تو بزرگ نیست... هیچکی مثل تو قشنگ نیست... هیچکی مثل تو مهربون و بخشنده نیست... هیچکی مثل تو و اندازه ی تو خوبی نداره... هیچکی لیاقت عشق رو جز تو ندارد... تو سالهاست که توی قلب من و با منی...می خوام برات حرف بزنم... می خواهم خودمو و تو رو بازم تو قلبم پیدا کنم... بیا... بیا... دستمو بگیر... می خواهم بغلت کنم... اجازه هست؟..؟..؟.. می خواهم سرمو روی شونه هات بذارم و دستای سردمومحکم توی دستای گرم و مهربونت بذارم...مثل اون روزا...اجازه هست...؟ می خواهم ببینم که نگات با نگاه من یکی شده...
... تو که معشوق منی... تو که نور شبای منی... تو که دنیای منی... تو که امروز و فردای منی... دلم برات هزار تا تنگ شده.... تو که هر لحظه توی قلب منی... تو که تا همیشه کنارمی... بیا دستمو بگیر... منو با خودت ببر... منو با خودت ببر یه جای دور... جایی که کسی جزمن و تو توش نباشه... خدا تا کی من باید تنها بمونم....؟


  



نوشته شده در تاریخ 86/2/14 ساعت 11:19 ص توسط محمد جعفر مهدیان


دوست دارم خیلی زیاد ...دوست دارم.. دوست دارم خیلی زیاد ...خیلی زیاد ... اینو واسه تو ساختمش ...امیدوارم خوشت بیاد ...این جمله ی منه ...دوست دارم خیلی زیاد ...فکر کردن اصلا نمی خواد ...دوست دارم خیلی زیاد ...فقط واسه تو ساختمش ... دوست دارم خیلی زیاد ...به چشماتم خیلی میاد ...دفتر شعر من کجاست ؟واسه اون ناز نگات ...می خوام امشب تا سحر ترانه سازی بکنم ... یه ترانه بسازم که جهانی شه .... که همه دنیا بدونن هیچکی مثل تو نمی شه ...با جمله های تکراری دوباره بازی می کنم ...باز خودمو گول می زنم ...قافیه سازی می کنم ... دلم برات تنگ می شه ... قافیه اش از سنگ می شه دلم فقط تو رو می خواد .... قافیه اش در نمی یاد ...هیچی تو ذهنم نمی یاد ... هیچی تو ذهنم نمی یاد ...خسته می شم از هر چی جمله اس که با حرف دله نوشتن ترانه هم خداییش انگار مشکله ...دفترو می ذارم کنار .. چشمامو رو هم می ذارم ... تورو کنارم می بینم ... بی اختیار بهت می گم دوست دارم ..خیلی زیاد .... دوست دارم خیلی زیاد ... این جمله ی منه ... دوست دارم خیلی زیاد...فکر کردن اصلا نمی خواد ... دوست دارم خیلی زیاد ....فقط واسه تو ساختمش ...دوست دارم خیلی زیاد ... به چشماتم خیلی میاد ... این جمله ی منه ... دوست دارم خیلی زیاد شعر باید خودش بیاد ...دوست دارم خیلی زیاد .. قافیه لازم نداره ... دوست دارم خیلی زیاد ...به چشماتم خیلی میاد ... سهراب سپهری /شاملو ..حافظ و سعدی می خونم ...دنبال یک حرف قشنگ ...تا صبح بیدار می مونم ...گوشی رو بر می دارمو یه زنگ به مریم می زنم .. یه گوشه تنها می شینم ... گیتارو با غم می زنم ... این جمله ی منه ..دوست دارم خیلی زیاد ...فکر کردن اصلا نمی خواد ... دوست دارم خیلی زیاد ... فقط واسه تو ساختمش.. دوست دارم خیلی زیاد ...به چشماتم خیلی میاد ...این جمله ی منه .. دوست دارم خیلی زیاد ...شعر باید خودش بیاد ...دوست دارم خیلی زیاد .. قافیه لازم نداره ... دوست دارم خیلی زیاد ... به چشماتم خیلی میاد ...این جمله ی منه ... دوست دارم خیلی زیاد ..فکر کردن اصلا نمی خواد ..دوست دارم خیلی زیاد ... فقط واسه تو ساختمش ...دوست دارم خیلی زیاد ... به چشماتم خیلی میاد ...این جمله ی منه ...دوست دارم خیلی زیاد ...شعر باید خودش بیاد ... دوست دارم خیلی زیاد ... قافیه لازم نداره دوست دارم خیلی زیاد .. به چشماتم خیلی میاد ... دوست دارم خیلی زیاد


  



نوشته شده در تاریخ 86/2/14 ساعت 11:19 ص توسط محمد جعفر مهدیان


نم نم گریه ی بارون روی گونه های خیس



تا تو این همه قشنگی گل خاطره بکارم

سوسوی فانوس راهم تاری اشکامو کم کرد


که همه نور چشمام بود تا که قلبو ره نمام کرد

دیدی اما تک ستارم قلبمو کند و با خودش برد


روحم از جسم پر کشیدش آرزومو با خودش برد

حالا تو همه ترانه هام اسمشو با ساز می خونم


تا باور من شه عشقش می بره روحم و جونم

یاد پاییز که می افتم عشق اون میاد تو چشمم


یاد اون قلبی که رفتش روح و جون و رگ و ریشم

یه چیزی اما تو حسم می گه اون هنوز نرفته


با این که قلبمو برده عشق و از یادش نبرده

آره اون هنوز همینجاست واسم تا ابد می مونه

 
آخه من عاشق عشقم که عشقم بی اون حرومه

حالا اون نشسته تو کنارم چون که من با عشقم


قلبشو ازش گرفتم تا که جاش بدم تو قلبم

 

گم می شه می ره می دونم که من از تو می نویسم


توی هق هق ترانم گم شده صدای سازم


  



نوشته شده در تاریخ 86/2/14 ساعت 11:18 ص توسط محمد جعفر مهدیان


 

همه با دیدن و خوندن این دفتر ازم می خوان کمتر از غم بنویسم.ازامید و عشق و محبت و صمیمیت و دید مثبت به زندگی بنویسم.اما از کدوم امید ؟ امیدی که نبود تو باعث سیاهی و تباهیش شد ؟ امیدی که نبود گرمای وجود تو باعث سردیش شده ؟از کدوم محبت بنویسم ؟ کدوم عشق؟محبت رو در وجود پر مهر تو دیدم و شناختم . عشق رو از نگاه عاشق تو اموختم. صمیمیت رو در حضور پرنور تو در جمع خانواده دیدم.

حالا از کدوم محبت و عشق و صمیمیت بنویسم ؟؟؟؟؟از محبتی که دیگه وجود نداره؟محبتی که ریشه اش تو قلبم خشک شد؟از عشق بنویسم ؟عشقی که جلوی چشمام در میان خاک شد ؟عشقی که دیواره قلبم رو شکست؟ عشقی که رفت و برق چشمانم را گرفت؟عشقی که تنهایم گذاشت در گرداب سیاه زندگی؟ در میان هزاران هزار عشق دروغین؟دل شکسته من تحمل دوباره شکسته شدن نداشت اما شکست.از عشق بنویسم؟از عاشق بنویسم؟عاشقهای دروغی؟عشقهای پوچ و تو خالی ؟ از صمیمیت؟ کدوم صمیمیت ؟صمیمیت حضور خانواده ام با دلی مرده سر مزار یگانه محبوبمان ؟ صمیمیت جمع وسیعی سیاه پوش با چشم گریان؟از ارزو بنویسم ، از کاخ امالم از قصر ارمانهایم که ستونش فرو ریخته ؟از درخت تنومند ارزوهای پسری جوان بنویسم که با رفتن اب حیاتش خشک شده؟از اسمان بیکران ای کاشهای فرزندی که با نبود خورشیدش تاریک شده ؟

 

همه ارزو و زیبایی زندگیم او بود که رفت و تنهایم گذاشت.سعی کردم از این حال و احوال دربیام اما میون دنیای پر از سیاهی ما دوباره دلم شکست .دنیا با من سر سازگاری نداره.باید از دنیا برید چون هرچه خواستم نشد .نتیجه ای نداشت جز دل شکسته ای که حالا چیزی جز خورده شیشه نداره.حالا به صدای شکستن دلم اشنا شدم . چرا اینطور شد ؟

چرا؟چرا؟چرا؟چرا؟چرا؟چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟



  



نوشته شده در تاریخ 86/2/14 ساعت 11:18 ص توسط محمد جعفر مهدیان


نفس منو بگیر....

اگه حتی بین ما... فاصله یک نفسه.... نفس منو بگیر...
برای یکی  شدن..

برای یکی شدن...

اگه مرگ من بسه ... اگه مرگ من بسه...

نفس منو بگیر ...

نفس منو بگیر...
نفس منو بگیر...



  



نوشته شده در تاریخ 86/2/14 ساعت 11:18 ص توسط محمد جعفر مهدیان


امشب
 
امشب در پشت لحظه ها فرود آمدم و با نبض حیات هم آوازم
 
امشب جسم خود را در دیار ارواح گم کرده ام تصویر من در
 
آینه ها پیدا نیست و وقتی که سربر سجاده بزرگ می نهم  خروش
 
از ابرها بر می خیزد و هنگامی که پرچم قنوت را بر می افرازم شلاق برق فرود می آید 
 
امشب در من ترانه گمشده ای است که در نی غربت ها افتاده است


  



نوشته شده در تاریخ 86/2/14 ساعت 11:18 ص توسط محمد جعفر مهدیان


در آینه به خودم نگاه می کنم
خیره می مانم و بهت زده
زیر لب زمزمه می کنم چه آشنای غریبی
از چشمان اشک آلودم هزار قصه تلخ می خوانم
و در چروک چهره ام هزار دیروز رفته از دست را می بینم
چه چیز مانده برایم از آن همه عذاب و اشک و ماتم
هیچ جز چهره ای پیر و شکست خورده
جز نگاهی همچنان منتظر
و جر خاطراتی که مشتی خاک گرفته
هچون کرم ابریشم که برگ می خورد و بزرگ می شود
لحظه لحظه این زندگی مرا می خورد و من هر روز نح
یف تر از روزهای دگر
و امروزم آشفته تر و سردتر از هر دیروزی
اما در این همه سردی آنچه که هیزم گرمی است و تنم را از سرما می رهاند
چهره محو توست چرا که دیگر خوب به یاد نمی آرمت اما بدون به یاد آوردن چهره ات هم هنوز عاشقت مانده ام
و اشکهایم هر روز مزار کهنه خاطرات را در سینه پوسیده ام شستشو می دهند
دیگر هیچ هراسی
 نیست چرا که دیگر اندکی دقیقه بیشتر نمانده است به وصال همیشگی تنم با خاک

 

www.t a r a n e h h a g r o u p s.blogfa.com


دیگر نه منتظر می شوم نه می خروشم تنها نظاره می کنم
آری نظاره می کنم این سرنوشت رفته از دست را
و رهایم رهاتر ازهر اندیشه آزادی که هیچ مقصدی در پیش ندارد
و دل کنده ام از هر چه که مرا به بودن وادار می کند
پلک فرو می بندم و باز هم در سکوتی مبهم تو را به یاد می آرم
آری برای همیشه به تو فکر می کنم
چرا که هر گاه پلک بر می بندم جر تو هیچ چیز آرامشم را تضمین نمی کند
پس برای ابد پلک فرو می بندم از این همه تشویش تا در آرمشی شگرف از خیال تو آسوده بخوابم



  



نوشته شده در تاریخ 86/2/14 ساعت 11:18 ص توسط محمد جعفر مهدیان


روزگاری ایست مانده ام ...!
چه بنویسم...
از تلخی لحظه هایم؟!
ونخواستم ‌  وخواستنی هم نبود!
که لهظه های شیرینت را با آن تلخ کنم.
کسی که ندارد نمی بخشد
از بخل او نیست نمی تواند
ومن در میان این دیوارهای سرد
که پنجره اش رو به هیچ است
از غروب چه نقشی بنویسم
واز آن خورشید که برای رسیدن به پنجره ما وقت نمی کند
تنها دستی تکان میدهد ومی گذرد.
من هنوز دراین سکوت غم گرفته خویش
مانده ام...
چه بنویسم...!
و از زندان خویش که تنها پناه من است
از غولان سرمای کویر
که امده اند
درختان پیر قامت را به دشمنی نوازش میکنند!
وگاه از میان دَرز  نگاه پنجره
بر وجود کِرخ من می نشینند
و دستانم را از نوشتن آخرین کلام باز میدارند
تا چند ثانیه سکوت بر آخرین سطر بنشیند
 
 
 
گفتمش:
شیرین ترین آواز چیست؟
چشم غمگینش به رویم خیره ماند
قطره قطره اشک از چشمش چکید
لرزه افتادش به گیسوی بلند
زیر لب غمناک خواند.....ناله زنجیرها بر دست من!
گفتمش
آنگه که از هم بگسلد....
خنده تلخی به لب آورد گفت:
آرزویی دلکش است اما دریغ
بخت شورم ره بر این امید بست و آن طلایی زورق خورشید را
صخره های ساحل مغرب شکست!....
من به خود لرزیدم از دردی که تلخ در دل من با دل او می گریست
گفتمش
بنگر در این دریای کور
چشم هر اختر چراغ زورقی است!
سر به سوی آسمان برداشت گفت:
چشم هر اختر چراغ زورقی ست
لیکن این شب نیز دریایی ست سخت
ای دریغا شب روان کز نیمه راه....
می کشد افسون شب در خوابشان
گفتمش
فانوس ماه می دهد از چشم بیداری نشان....
گفت اما در شبی این گونه گنگ هیچ آوایی نمی آید به گوش
گفتمش
اما دل من می تپد گوش کن اینک صدای پای اوست!
گفت ای افسوس در این دام مرگ
باز صید تازه ای را می برند
این صدای پای اوست.....
گریه ای افتاد در من بی امان در میان اشک ها پرسیدمش:
خوش ترین لبخند چیست؟
شعله ای در چشم تاریکش شکفت
جوش خون در گونه اش آتش فشاند
گفت
لبخندی که عشق سربلند
وقت مردن بر لب مردان نشاند
من زجا بر خواستم بوسیدمش
..............


  



نوشته شده در تاریخ 86/2/14 ساعت 11:18 ص توسط محمد جعفر مهدیان


در منی و این همه ز من جدا

با منی و دیده ات به سوی غیر

بهر من نمانده راه گفتگو

تو نشسته گرم گفتگوی غیر

غرق غم دلم به سینه می طپد

با تو بیقرار و بی تو بی قرار

وای از ان دمی که بی خبر ز من

بر کشی تو رخت خویش از این دیار

سایه توام، به هر کجا روی

سر نهاده ام به زیر پای تو

چون تو در جهان نجسته ام هنوز

تا که بر گزینمش به جای تو

شادی و غم منی بحیرتم

خواهم از تو ... در تو اورم پناه

موج وحشتم که بی خبر ز خویش

گشته ام اسیر جذبه های ماه

گفتی از تو بگسلم ... دریغ و درد

رشته وفا مگر گسستنی است؟

بگسلم ز خویش و از تو نگسلم

عهد عاشقان مگر شکستنی است؟

دیدمت شبی به خواب و سر خوشم

وه... مگر به خواب ها ببینمت

غنچه نیستی که مست اشتیاق

خیزم وز شاخه ها بچینمت

شعله می کشد به ظلمت شبم

اتش کبود دیدگان تو

ره ... مبند بلکه ره بَرم به شوق

در سراچه غم نهان تو...!



  




  پیام رسان 

+ عید سعید فطر رو به همه دوستان گرامی تبریک میگم

+ چه موهبت بزرگیست دوست داشتن وقتی بر پیشخوان قلبت می نشیند و سکوت می کند وقتی تمام ایده آل هایت رنگ می بازند و استدلال هایت به گل می نشینند درست در لحظاتی این چنین حادث می شود و تو را از تو می گیرد هم از این روست که دوستت دارم!







طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ