بازدید امروز : 14
بازدید دیروز : 1
کل بازدید : 144886
کل یادداشتها ها : 107
که حرمت دستانم را درهم میشکند
و شوقی که اندامم را به لرزه میاندازد
سکوت ، تنهایی ، بیم ، فردا
چه خواهد شد ؟؟؟ نمیدانم
گاهی جاری میشوم
به دنبال سرابی که واژهگون
از دلم رخت بر میبندد
و تکرار همآغوشی وزن و شعر و قافیه میشوم
گاهی آنقدر دلتنگ روزهای رفتهام
که ثانیههای بازآمده را نمیبینم
میدانی چند وقت است که فنجانی قهوه ننوشیدم
در این اتاقهای آبی که یا پنجره ندارند
و یا پنجرهشان به کوچهای باز میشود
که رد نگاههای تو بر درخت پیر خودنمایی میکند
دلم حضورت را میخواهد ،
وجودت را ، لبخندت را ، شوقت را
و تکرار لمس تن کوچهای که دیگر دوستش نداری
گاهی چشمانم ابری
و دلم اندوهناک جادههای بیخاطره میبارد
و بوی خیس خاک مرا مدهوش میرقصاند
گاهی برایم شعر میخواند
و من غرق میشوم
در زلال احساسی که گذران است
و نگاهی که تا عمق وجودم را سوراخ میکند
و نمیداند که این پیاله شرابی ندارد
لبریزم از حسی گنگ که زمستان سرد
تلخ میکند دهان تنهاییام را
حتی عشقبازی باران هم حالم را جا نمیآورد