بازدید امروز : 11
بازدید دیروز : 1
کل بازدید : 144883
کل یادداشتها ها : 107
امشب،
در اندیشه باران خورده ام،
چه کسی قطره ها را می چیند و،
طراوتشان را، به لبان خشک بهانه هایم می بخشد؟
چه کسی؟
برترکهای خسته کوزه خیالم، مرهم آبی می کشد
شاید حادثه ای
کنده خیال او را، به ساحل تن من، رسانده است
نمی دانم
اما
دیگر فاصله ائی نمانده،
من در ژرفای احساس تو شنا میکنم،
تا فردا
که در گنجه خیال تو پنهان شوم
چه زیباست، این پنهان شدن و دیگر پیدا نشدن
همچو، بادبادک دست کودکی،
که در اوج بی صدائی میرقصد
یا قایق کاغذی که، در تشت آسمان بی آب می رود