بازدید امروز : 20
بازدید دیروز : 6
کل بازدید : 144190
کل یادداشتها ها : 107
کاش چون پاییز خاموش و ملال انگیز بودم
برگ های ارزوهایم یکا یک زرد می شد
افتاب دیدگانم سرد می شد
ناگهان طوفان اندوهی به جانم چنگ می زد
اشک هایم همچو باران
دامنم را رنگ می زد
وه… چه زیبا بود اگر پاییز بودم
وحشی و پر شورو رنگ امیز بودم
شاعری در چشم من می خواند…شعری اسمانی
در کنارم قلب عاشق شعله می زد
در شرار اتش دردی نهانی
نغمه من …
همچو اوای نسیم پر شکسته
عطر غم می ریخت بر دلهای خسته
پیش رویم:
چهره تلخ زمستان جوانی
پشت سر:
اشوب تابستان عشقی ناگهانی
سینه ام:
منزلگه اندوه و درد و بد گمانی
کاش چون پاییز بودم … کاش چون پاییز بودم!...
من وتاریکی و رویا
من تنها. من تنها
من از تو تا ابد دور
من و درد حرفای زور
منم اون دلی که پاک شد
واسه تو یه سینه چاک شد
دلی که چشات اونو روند
عشقی که اسیر شب موند
حالا اینجا منو گیتار
کلبه عاشقی غم بار
فکر وذهنم دیدن تو
یا تو شب رسیدن تو
شب ودیدی تا به حالا ؟
از ستاره پره اینجا
ماه وگیتار وستاره
شب فقط تو رو نداره
نمی تونم باشم اینجا
می زارم میرم از اینجا
من تو رو می خوام نه ماهو
نه ستاره های راهو
یه ورق کاغذ و گیتار
بغضای شکسته بسیار
میرم اونجا که شبی نیست
دل اسیر نیست و تبی نیست
شب ومی سپارم به فردا
دیگه می مونم همونجا...
گمگشته
من به مردی وفا نمودم و او
پشت پا زد به عشق و امیدم
هر چه دادم به او حلالش باد
غیر از آن دل که مفت بخشیدم
دل من کودکی سبکسر بود
خود ندانم چگونه رامش کرد
او که میگفت دوستت دارم
پس چرا زهر غم به جامش کرد
اگر از شهد آتشین لب من
جرعه ای نوش کرد وشد سرمست
حسرتم نیست ز آنکه این لب را
بوسه های نداده بسیار است
باز هم در نگاه خاموشم
قصه های نگفته ای دارم
باز هم چون به تن کنم جامه
فتنه های نهفته ای دارم
بازهم میتوان به گیسویم
چنگی از روی عشق و مستی زد
باز هم می توان در آغوشم
پشت پا بر جهان هستی زد
باز هم می دود به دنبالم
دیدگانی پر از امید و نیاز
باز هم با هزار خواهش گنگ
میدهندم به سوی خویش آواز
باز هم دارم آنچه را که شبی
ریختم چون شراب در کامش
دارم آن سینه را که او میگفت
تکیه گاهیست بهر آلامش
ز آنچه دادم به او مرا غم نیست
حسرت و اضطراب و ماتم نیست
غیر از آن دل که پر نشد جایش
بخدا چیز دیگرم کم نیست
کو دلم کو دلی که برد و نداد
غارتم کرده داد میخواهم
دل خونین مرا چکار اید
دلی آزاد و شاد میخواهم
دگرم آرزوی عشقی نیست
بیدلان را چه آرزو باشد
دل اگر بود باز می نالید
که هنوزم نظر باو باشد
او که از من برید و ترکم کرد
پس چرا پس نداد آن دل را
وای بر من که مفت بخشیدم
دل آشفته حال غافل را
ستاره کجایی ... ؟!
وقتی که چشمام به آسمون زل زده بود
آره دنبال تو بود ... !
اما بی وفا کجا بودی ... ؟!
یه شبی هم که دلم حا ل و هوای تو رو داشت ...
تا اومد نگا ت کنه ...
جز سیاهی ، هیچی نبود !
عزیزم بگو توی آسمون ها ، تو کجاش بودی ؟!
آره من خوب می دونم ...
پشت ابر بی وفایی جا ته هر شب می دونم .......!!!
اما انگار هیچ مهم نیست ، دل من عاشقته
می دونه چه پوچه این آسمونا بدون تو ..
آخه هیچ رنگی و بویی نداره
انگار بختم همینه ، که شبم بی ستاره بمونه ...
ای ستاره بنازم کجا بودی ... ؟!
که یهو تو آسمون پیدا شدی!
آسمون ... ! خوش به حالت ...
که دوباره عشق تو پیدا شده
یه دعا هم بکن برای ما ...
تا ستاره ی منم پیدا بشه ...... !!!
امروز ولادت وبلاگ دفتر شعر یک جوان رو به شما تبریک عرض می کنم.
من در این دهکده عشق تو را می خوانم*
*وز پس آیینه ها نام تو را می بینم*
*در دلم عشق تو را می کارم*
*در سرم بوی تو را می فهمم*
*در نگاهم خم ابروی تو را می نگرم*
*در گلویم بغض تو را می شکنم*
*من در این دهکده عشق تو را می خوانم ...*
من گنه کردم تو بخشایش بکن
من گرفتارم تو آزادم بکن
سر به سودای تو دارم
من خرابم تو آبادم بکن
حرفهایم را به تو می گویم به تو که عاشقی مثل من . به تو که نرمی و لطافت باران در آرامش صدایت بر سجده می افتد و تو که عاشقانه سلامم میدهی .و تو تویی که جاده از عبورت خجالت میکشد حرفهایم را به تو می گویم تا به باد برسانی که تو با باد همسفری و من چون همیشه گرد راهت با تو حرف میزنم . حرفهایم را به تو می گویم چون میدانم که چشمانت حرف چشمانم را خوب می فهمد و وجود عاشقت گذر نگاهم را خوب درک می کند و مرغ عشق خانه ی ما در برابر آواز سکوتت صوت زیبایش را در قفس سینه محبوس میسازد. حرفهایم را به تو می گویم به تو که آواز عشقت دنیای زرد و بی روح قاصدکها را معنا می بخشد و تو که به شدت باد بر کویر دلم می تازی
آن که دلم را برده خدایا
زندگیم را کرده تبه کو؟
هم نفسم کو؟
آنکه نگاهشروز مرا کرده سیه کو؟
بی خبر ماندی زحالم
ز آنچه آمد بر سر من
عشق تو آخر به طوفان میدهد خاکستر من
شعله ای عشق تو از بس در بالا گرفت
سینه مالا مال آتش
غم وجودم را گرفت
هر زمان آید به یادم دیده ای مست تو
گریم از بخت بد خود نالم از دست تو
رخ ات زهر نو دمیده ای من رخ ات نور دیده ای من
بر خیزو بیا ای امید دلم شام من سپری کن
تو ای که به دل نقش غم زده ای
تو غنچه گره بر دلم زده ای
بر خسته دلان چون نسیم سحر یک نفس گذری کن
بی خبر ماندی زحالم
زآنچه آمد بر سر من
عشق تو آخر به طوفان میدهد خاکستر من
شعله ای عشق تو از بس در بالا گرفت
سینه مالا مال آتش
غم وجودم را گرفت
هر زمان آید به یادم دیده ای مست تو
گریم از بخت بد خود نالم از دست تو