سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دفتر شعر یک جوان
نوشته شده در تاریخ 90/12/18 ساعت 8:5 ص توسط محمد جعفر مهدیان


دختر کنار پنجره تنها نشست و گفت
ای دختر بهار حسد می برم به تو
عطر و گل و ترانه و سرمستی ترا
با هر چه طالبی بخدا می خرم ز تو
 
 بر شاخ نوجوان درختی شکوفه ای
با ناز می گشود دو چشمان بسته را
می شست کاکلی به لب آب نقره فام
آن بال های نازک زیبای خسته را
 
 خورشید خنده کرد و ز امواج خنده اش
بر چهر روز روشنی دلکشی دوید
موجی سبک خزید و نسیمی به گوش او
رازی سرود و موج بنرمی از او رمید
 
 خندید باغبان که سرانجام شد بهار
دیگر شکوفه کرده درختی که کاشتم
دختر شنید و گفت چه حاصل از این بهار
ای بس بهارها که بهاری نداشتم
 
 خورشید تشنه کام در آنسوی آسمان
گوئی میان مجمری از خون نشسته بود
می رفت روز و خیره در اندیشه ئی غریب
دختر کنار پنجره محزون نشسته بود


  



نوشته شده در تاریخ 90/12/14 ساعت 7:37 ص توسط محمد جعفر مهدیان


خان? عشق کجاست ؟
من فقط می دانم
ناشناسی هر شب
پنجر? خواب مرا
می کوبد
یک سبد
 
گل و پروانه و باران
در باغ شبم می ریزد
و لبخند زنان
پشت دلم می پیچد
کفشهایش
 
لب رؤیای دلم جا ماندست
و نمی دانم من
خان? عشق کجاست

 


  



نوشته شده در تاریخ 90/6/20 ساعت 7:57 ع توسط محمد جعفر مهدیان


مثل رودها

که تقدیرشان دریاست

من به دنبالت

 هزار تکّه می شوم

 هزار کوچه

 هزار خانه می شوم

 پای بغض پنجره ها

 هزار نی لبک

 هزار عاشقانه می شوم

 ذهن شمعدانی ها

 از عطر تو لبریز است

 من به دنبالت

 هزار برگ

 هزار جوانه می شوم

 تن ِ شب

 پر از باغ های رؤیائی ست

 من به دنبالت

 هزار گل

 هزار پروانه می شوم

 مثل تقدیر ِ بی برو برگرد

 می دانم عاقبت

 من به دنبالت

 هزار دیوانه می شوم



  



نوشته شده در تاریخ 90/4/8 ساعت 9:32 ص توسط محمد جعفر مهدیان


hamtaraneh.com

 

همین که هستی


همین که لابلای کلماتم


نَفَس میکشی


راه میروی


در آغوشم میگیری


همین که پناه ِ واژه هایم شده ای


همین که سایه ات هست


همین که کلماتم از بی "تو"یی


یتیم نشده اند


کافی‌ست برای یک عمر آرامش ؛

باش


حتی همین قدر دور


حتی همین قدر دست نیافتنی



  



نوشته شده در تاریخ 90/3/15 ساعت 5:55 ع توسط محمد جعفر مهدیان


hamtaraneh.com

 

در بوی نارنجی پیراهنت

تاب می‌خورم

بی‌تاب می‌شوم

و دنبال دست‌هایت می‌گردم

در جیب‌هایم

 می‌ترسم گمت کرده باشم در خیابان

به پشت سر بر می‌گردم

و از تنهایی خودم وحشت می‌کنم

بی تو زندگی کنم

یا بمیرم؟

نمی‌دانم تا کی دوستم داری

هرجا که باشد

باشد

هرجا تمام شد

اسمش را می‌گذارم

آخر خط من

باشد؟

بی تو زندگی کنم

یا بمیرم؟

همین که باشی

همین که نگاهت ‌کنم

مست می‌شوم

خودم را می‌آویزم به شانه‌ء تو

با تو بمیرم

یا بخندم؟



  



نوشته شده در تاریخ 89/9/30 ساعت 6:19 ع توسط محمد جعفر مهدیان


hamtaraneh.com

 

 

چه قدر ساده و آرام


چه قدر صبور و صمیمی


تو در من آمیختی


باور کن تو را در اولین نماز نخوانده جستجو کردم


که هنوز به قنوت گریه نرسیده سلامم دادی


بعد


من ماندم و دستان پر دعایی

 
که به آسمان پر استجابت چشمانت آویخته شد


اصلا بیا و تو بگو


تو بگو کدامین سو قبله ی من است!؟

 



  



نوشته شده در تاریخ 89/8/29 ساعت 9:12 ع توسط محمد جعفر مهدیان


 یک روز در صفحه خط نکشیده دفترت     گم خواهم شد    

و من     بازهم  از سمفونی مرگ جوهر ، ترانه خواهم ساخت    

کاش     می دانستم  از کدام سوی قلم می یایی    

من فقط می خواهم بخوانمت

فقط بخوانمت

deborah.mihanblog.com

چقدر هوای این  اندیشه گرم است

اجازه هست کمی در نسیم احساستان خنک شوم ؟

فقط کمی لب این ترانه می نشینم تا خستگی منطق رفع شود

deborah.mihanblog.com

 

 

گاهی نفس می کشم

و گاهی

خورشید

برای دلخوشی آفتابگردان

 deborah.mihanblog.com

 



  



نوشته شده در تاریخ 89/8/22 ساعت 2:12 ع توسط محمد جعفر مهدیان


 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ  نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://www.roozgozar.com غسل عشق تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ  نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://www.roozgozar.com
 

luna_mare.jpg

 

 

باد

 

 

 

پای پیاده  تو را می یابد

 

اندوهت را

از رودخانه می خرد

 

و تمام شب

 

         در چشمانم

                          ابر می ترکاند

 به راستی

 آیا کائنات با تو همدست شده اند

 

تا مرا با عشق غسل دهید؟

 

نه رودخانه دیگر زلالم می کند

 

و نه ابر آسمانم، آرام می گیرد

 

حتی خدا هم حقّ را به تو داد

 

و من با آه چشمانت

 

                           آتش می گیرم

 



  



نوشته شده در تاریخ 89/8/18 ساعت 2:4 ع توسط محمد جعفر مهدیان


waterhouseboreas2ju.jpg

 

نفست چقدر شبیه

 

مردمک چشمم

 

دودو ... می زند

 

 ترسیده ای ؟

 

خسته ای شبیه خودم؟

 

و هراسان شبیه ثانیه ها

 

سنگین مثل دقیقه ها

 

وساعتها را...

 

راستی قولهایت را به چه قیمت به عبور زمان فروخته ای؟

 

من هنوز کنار رد پای گذشته ایستاده ام

 

خودم را به خواب نبودنت  می زنم

 

  چشمهایم چقدر چرت می زنند

 

...

 

میان لالائی حقیقت

 

...

 

کجای این نبودنها

 

به بودنم می خندی

 



  



نوشته شده در تاریخ 89/8/12 ساعت 1:49 ع توسط محمد جعفر مهدیان


http://www.r15r.com/data/media/108/woman1_60.jpg


 


 

کاش می شد که کسی می آمد

این دل خسته ی ما را می برد

چشم ما را می شست

راز لبخند به لب می آموخت

 

کاش می شد دل دیوار پر از پنجره بود

و قفس ها همه خالی بودند

آسمان آبی بود

و نسیم روی آرامش اندیشه ی ما می رقصید

 

کاش می شد که غم و دلتنگی

راه این خانه ی ما گم می کرد

و دل از هر چه سیاهی ست رها می کردیم

و سکوت جای خود را به هم آوائی ما می بخشید

و کمی مهربان تر بودیم

 

کاش می شد دشنام، جای خود را به سلامی می داد

گل لبخند به مهمانی لب می بردیم

بذر امید به دشت دل هم

کسی از جنس محبت غزلی را می خواند

و به یلدای زمستانی و تنهائی هم

یک بغل عاطفه گرم به مهمانی دل می بردیم 

کاش می فهمیدیم

قد راین لحظه که در دوری هم می راندیم

 

کاش می دانستیم راز این رود حیات

که به سرچشمه نمی گردد باز

 

کاش می شد مزه خوبی را

می چشاندیم به کام دلمان

 

کاش ما تجربه ای می کردیم

شستن اشک از چشم

بردن غم از دل

همدلی کردن را

 

کاش می شد که کسی می آمد

باور تیره ی ما را می شست

و به ما می فهماند

دل ما منزل تاریکی نیست

اخم بر چهره بسی نازیباست

بهترین واژه همان لبخند است

که ز لبهای همه دور شده ست

 

کاش می شد که به انگشت نخی می بستیم

تا فراموش نگردد که هنوز انسانیم!!!

قبل از آنی که کسی سر برسد 

ما نگاهی به دل خسته ی خود می کردیم

شاید این قفل به دست خود ما باز شود

پیش از آنی که به پیمانه ی دل باده کنند

همگی زنگ پیمانه ی دل می شستیم

 

کاش درباور هر روزه مان 

جای تردید نمایان می شد

و سوالی که چرا سنگ شدیم

و چرا خاطر دریایی مان خشکیده ست؟

کاش می شد که شعار 

جای خود را به شعوری می داد

تا چراغی گردد دست اندیشه مان  

 

کاش می شد که کمی آینه پیدا می شد

تا ببینیم در آن صورت خسته این انسان را

شبح تار امانت داران

 

کاش پیدا می شد

دست گرمی که تکانی بدهد

تا که بیدار شود، خاطر آن پیمان

و کسی می آمد و به ما می فهماند

از خدا دور شدیم...



  




  پیام رسان 

+ عید سعید فطر رو به همه دوستان گرامی تبریک میگم

+ چه موهبت بزرگیست دوست داشتن وقتی بر پیشخوان قلبت می نشیند و سکوت می کند وقتی تمام ایده آل هایت رنگ می بازند و استدلال هایت به گل می نشینند درست در لحظاتی این چنین حادث می شود و تو را از تو می گیرد هم از این روست که دوستت دارم!







طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ