بازدید امروز : 10
بازدید دیروز : 10
کل بازدید : 144257
کل یادداشتها ها : 107
نمی دانم که تو کیستی ولی همین اندازه می دانم که خیلی دوستت دارم ای نازنین؛ چرا مرا تنها در این بیابان غم تنها می گذاری و می روی مگر تو نمی دانی که چه قد من تو را دوست دارم مگر تو نمی دانی که من برای تومی میرم تا حالا با خودت فکر کرده ای که چرا همیشه به یادت هستم؟ گفته ای که این چرا این جور با من حرف می زند؟ گفته ای چرا رفتارش در برخورد با من چرا فرق می کند؟ همه عالم فهمیدند که من ئیوانه یک لحظه در کنار تو بودن هستم ولی چه کنم که تو این را نمی خواهی و این دردی بسیار بزرگ برای من است اگر روزی رسد و بدانم که دیگر تو را نخواهم داشت دیگر زندگی برای من پوچ می شود و دیگر نمی دانم چگونه دون تو زندگی کنم. ای خوب من پس تو بیا و در این لحظه پاک عاشقی به من بپیوند و مرا دراین راه همراهی کن که خیلی دلم برای یک همراهی با تو تنگ گشته و ... آه که هنوز من رو نمی خواهی . نمی دانم چگونه به تو بگم که دوست داشتن از نظر من چگونه است. من تو رو دوست دارم بخاطر اینکه تنها کسی هستی که توانست دل من رو بلرزونه و در مستی دوباره دیدنت خمارم کند نمی دانم که چه شد این دل دیوانهمرا که با لحظه ای روی تو دیدن آن چنان مست و دیوانه باده رویت شدم که گویا جان از بدنم پر کشیدن رو تازه یاد گرفته بود در درونم آن چنان جوش و خروشی بر پا شد که مثالش را در هیچ یک از مراحل زندگیم ندیده بود ای نازنین آخر تو کیستی که مرا اینگونه دیوانه کرده ای؟ تو کیستی که دل آسمانی من رو به اندازه دانه ارزن کوچک کردی و خودت رو درون آن جا دادی؟ روز ها و شب در سر راهی که برای اولین بار تو را در آن مسیر دیدم نشسته ام و دیوانه وار از هر عابری سراغ از یاری می گیرم که مرا در این دریای بیکران عشق به خودش تنها گذاشت و رفت. می دانم در زیر لب زمزمه می کرد که «دوستت دارم ای پسر».
بر سر راهت نشینم تا بیایی
نگاهی بر دل دیوانه ام نمایی
ای نازنین در بر تو بودن خوش است
حال که از تو دورم خوش دارم که بویم
آن عطر همیشگی را
کز انفاس تو برآید
آیا شود که روزی
تو را من باز بینم؟
گفتم این را به دوستانم
که باز آیی به خانه
تا در بر بگیری جسم نحیف من را
گفتند: خوش باش با این افکار بچگانه
گفتم: چگونه گوئید؟
گفتند: آیا شود که به یک بار دیدن
عاشق شد و در انتظار بود؟