بازدید امروز : 8
بازدید دیروز : 10
کل بازدید : 144340
کل یادداشتها ها : 107
من خودم، عشقو شناختم
بذر عاشقی رو کاشتم
باغبون خوابش میومد
رفتم و گلها رو دزدکی دیدم
وقتی دل گفت از عاشقی
رنگمو بدجوری باختم
سر به روی زانوان عاشقی
چون تو گذاشتم
حالا این چه یاری بود
که چنین آوارم کرد
رفت از اینجا یه دیاری
با غماش دیونم کرد
وقتی من یادش می کنم
دلم از غمش می گیره
می دونم از ته دل بود
که چنین بی تاب می خونه
در باورم نیست خدایا
که روزی یاری داشتم
می نشستم پیش یارم
از حقیقت گله ای داشتم
ساقیم جز تو نبودی
قدح و باده ای داشتم
می از آن باده می خوردم
دلی بی شِکوه ای داشتم
ولی حالا که نشستم
می بینم همش یه خوابه
شاید اینجا در کنارم بودی
اما
قدحم پر از سرابه
روزگاری می نابی
از چشات
برام می ریختی
با نگاه ارغوانیت
لبم رو می بستی
ولی امروز
می نابت
فقط از اشک
چشامه
چون به فردا نگرم
زندگی فقط یه خوابه
خوابی که عمق وجودش
مثه سنگینیه درده
وقتی اشکتو می بینم
می دونی برام چه سخته؟
بیا باز تو خواب و رویام
بریم دشت گلها
روی تخت آرزوها
پشت حقایق
باز از اون جام بلورت
می بده دستم
اگر این جامو شکستم
تو بدان که باز مستم
اگر امروز به پایت
سر به سجده باز کردم
در کنار خانه ات
من بخدا طواف کردم
پذیرا باش از این دل عاشق من
تو رهین رحمتم کن
من که برده حلقه به گوشتم
به خدا بده جوابم