نوشته شده در تاریخ 86/5/3 ساعت 10:29 ص توسط محمد جعفر مهدیان
دیروز با معلمم یه مشکل کوچولو پیدا کردم.
اون گفت: وقت بازی نیست، کارت رو شروع کن!
اما اول ... باید بند کفشمو می بستم، ... باید دماغمو می گرفتم و بعدشم باید نخی رو که داشت وسط انگشتای پامو قلقلک می داد درمی آوردم. باید مدادمو پیدا می کردم. باید نوکشو حسابی تیز می کردم. باید کمربندمو سفت می کردم. البته بعد باید لبمو وازلین می زدم، (آخه مامانم صبح بهم گفته بود یادت نره وازلین بزنی، لبات ترک خورده ، ولی من صبح یه مورچه روی زمین دیدم که یه چیزی رو کولش بود، دنبالش کردم... یادم رفت وازلین بزنم.) بعدشم چون هوا سرد بود باید ژاکتمو تنم می کردم. بعد باید یه مداد پاک کن از یکی قرض می گرفتم. چون قبلیه گم شده بود...
یه دفه انگار شپش افتاد به جونم، واقعاً باید خودمو می خاروندم و همینطور که داشتم می خاروندم متوجه شدم ژاکتم نخ کش شده، منم نخشو گرفتم و یه خورده کشیدم و یه سوراخ کوچولو درست کردم.
یهو دیدم که روی آرنجم یه خال گوشتی قهوه ای رنگه، قیافه اش عین خاله سوسکه بود، منم براش یه دماغ کشیدم و خالها و پاهای کوچولوشو هم براش گذاشتم، انگشتای ریزه میزه پاهاشو هم کشیدم. بالاخره وقتی همه این کارا رو کردم، آماده شدم تا کارمو شروع کنم. ولی همه دوستام کارشونو تموم کرده بودن و خانوم معلمم حسابی کفرش دراومد.
واقعاً گیج شده بودم، من که بازیگوشی نمی کردم، این کارا همه شون خیلی مهم بودن و باید انجام می شدن!
... خب، حالا دیگه موقع درس علومه و درسمون صفحه نود و چهاره، اما اول ...
... چند تا ماژیک هست که باید از روی زمین برشون دارم ...