بازدید امروز : 4
بازدید دیروز : 1
کل بازدید : 144426
کل یادداشتها ها : 107
بازم یه شب دیگه ست.اما امشب با همه ی شب ها فرق می کنه.یعنی از روزی که تو رفتی دیگه شب هام مثل گذشته نیست.اما امشب اوضاع یه جور دیگه ست.الآن من ینجا رو تخت بیمارستانم ، تختی که قرار بود من و تو رو بهم برسونه اما نشد.
امشب آسمون پر از شهابه.شهاب هیی که مثل عمر کوتاه تو فقط لحظه ی وقت دارند تا زندگی کنند و بعد....هیچی ازشون باقی نمی مونه.اما تو همون لحظه ی کوتاه یه تصویر< یه خاطره ی قشنگ از خودشون به جا می ذارند درست مثل تو.
ین روزا احسا س می کردم دیگه فاصله ام با تو کم شده.احساس می کردم دیگه چیزی نمونده که ما دو تا دوباره کنار هم باشیم.و دوباره بخندیم به حرف همه ی کسیی که فکر می کردند ما دوقلوییم.اما نشد... .راستش رو بخوی هم ناراحت شدم هم نشدم.اما خودت بهم گفتی دوباره برگرد.یادته؟مثل همیشه دستام ُ گرفتی و گفتی:نه!برگرد.برگرد که خیلی چیزا هنوز در انتظارته.و من مات و مبهوت نگاهت می کردم.نمی خواستم برم.و واسه همین دلم می خواست التماسم ُ واسه موندن از تو چشمام بهت بفهمونم.اما گفتی برو که یه دنیا عشق و محبت منتظرته.یه عالم قلب پاک که یه روز واسه نبودنت تندتر از همیشه تپیده...می دونستم راست میگی.واسه همین ناراحت نشدم چون تو می خواستی برم.بعد نشستی و برام حرف زدی.مثل همیشه طوری که فقط من می فهمیدم چی میگی.گفتی و من فقط گوش دادم.ازم قول گرفتی که قدر دوستی و محبت آدم ها رو بدونم .بهم گفتی یادم باشه تو همیشه دوستم داری و همیشه با منی.تو همه ی اتفاق هی بد زندگی کمکم می کنی.گفتی و من چنان مجذوب حرفات شده بودم که نفهمیدم وقت رفتن کی رسید.اما تو رو دیدم که هر لحظه از من دور تر و دورتر می شدی....حرفات رو زدی.اما من نتونستم بهت بگم که چقدر دوستت دارم.نتونستم ازت بپرسم که باز هم هنوز از تاریکی می ترسی یا نه؟دلم می خواست ازت می پرسیدم وقتی اون روز لعنتی که چرخ هی ماشین تو رو از من گرفتن ؛ وقتی که تنها و آخرین چیزی که ازت دیدم دستت بود که توش یه بستنی بود به چی فکر می کردی؟؟اصلا حال منو فهمیدی؟! منی که هاج و واج به دستت خیره شده بودم؟دستی که تا چند دقیقه ی پیش دست منو محکم گرفته بود؟؟دستی که حالا فقط توش یه بستنی بود.
هیچ کس منو ندید که چه طور همون جا میخ کوب شدم و به دستت نگاه می کردم.هیچ کس نفهمید که من همون لحظه مُردم.که منم مثل همون بستنی قطره قطره آب شدم.هیچ کس ندید که چطور چشام پر از اشک شد و من پلک نزدم تا جیی که قطره هی اشک تصویر تو رو محو و محو تر می کردند.نه! هیچ کس نفهمید.اما دلم می خواست از تو می پرسیدم تو چی؟تو فهمیدی؟فهمیدی که وقتی بردنت من مثل یه مجسمه هنوز همون جا ویستاده بودم؟؟و نگاه می کردم به مردمی که تو رو از زیر ماشین بیرون کشیدند؟؟ و من فقط نگاه کردم!!دلم می خواست همون جا اون ملافه ی سفید رو از رو صورتت کنار می زدی و بهم می گفتی که همش یه شوخی مسخره بود.اما ین کار رو نکردی!
فهمیدی که وقتی همه رفتن و تو رو بردن من چی کار کردم؟؟فهمیدی که مثل آدمی دیوونه رفتم وسط خیابون و قیف بستنی رو که سالم مونده بود با ساعتت که از دستت بیرون اومده بود برداشتم؟؟ می دونی که اونا رو هنوزم نگه داشتم؟ اونا تنها چیزیی بودن که چند دقیقه بیشتر از من باهات بودن.
دلم می خواست ازت بپرسم شبی که جسم سردت رو به دست خاک ها سپردن ، ترسیدی؟ اصلا فهمیدی که من تا صبح بالی سرت کنار خاک تازه کنده شده نشستم و برات حرف زدم؟؟آخه فقط من می دونستم که از تاریکی می ترسی.!دلم می خواست ازت می پرسیدم حالا که بعد از گذشت چند سال وقتی هر پنج شنبه سر ساعت 4 میام دیدنت هستی یا نه؟ اصلا صدامو می شنوی؟ وقتی که نوشته هام رو مثل همیشه بری تو که اولین نفر هستی می خونم ، خوشت میاد یا نه؟؟ به نظرت پیشرفت کردم؟........خیلی سوال داشتم.خیلی حرف که تو ین 4 سال تو دلم مونده بود و بید برات می گفتم اما نشد!
تو نیستی اما من ینجام.روی تخت بیمارستانی که قرار بود من و تو رو بهم برسونه ....اما نشد.امشب بیشتر از همه ی شب هی ین 4 سال دلم برات تنگ شده.به تو فکر میکنم و ین چند روز که بین مرگ و زندگی دست و پا می زدم.همه ی چیزیی که دیدم یادمه/حتی آخرین حرفت که وقتی داشتی می رفتی بهم گفتی:"نذار هیچ وقت شب تو دلت خونه کنه"
"نذار هیچ وقت شب تو دلت خونه کنه"منم گفتم باشه.اما نگفتی چه جوری؟ حالا به من بگو:
اگه یه روز آدم بفهمه شب تو دلش خونه کرده چی؟ اگه بفهمه تو دلش همش سیاهیه؛ وقتی که یه لامپ کوچیک هم نمونده تا مثل تک کوچه هی تاریک شهر روشنش کنه چی؟! اگه یه روز بفهمه تو دلش اونقدر تاریکیه که دیگه هیچ وقت توش دیده نمی شه چی؟! تازه اگه چیزی هم باشه.... اگه ببینه دیگه نه برق امید و نه کورسوی خورشید عشق ، اون تاریکی رو روشن نمی کنن چی؟!
اگه اونقدر تو دلش تاریک و تاریک باشه که حتی خودش رو هم اون تو گم کنه چی؟! اگه یه روز دید که دیگه دستی نیست تا توی اون تاریکی یک چراغ کوچیک روشن کنه؛ اون وقت خودش بره تصمیم بگیره که خودش رو نجات بده ،، بعد پا بذاره تو تاریکی دلش اما یکهو وسط اون همه تاریکی خودش رو هم گم کنه چی؟!
من تو رو گم کردم.یک روز بین شلوغی هی همون خیابون لعنتی که با هم همیشه ازش رد می شدیم.همون خیابونی که سرش یه بستنی فروشی بود و من و تو همیشه مثل بچه هی کوچیک ازش بستنی می گرفتیم و می خوردیم.یادت اومد؟؟من تو رو زیر چرخ هی اون ماشین لعنتی تر از خیابون گم کردم.همون موقعی که دستت آخرین باقیمونده ی تو شد از زیر ماشین ، من تو رو گــــــم کردم.... تو که رفتی روشنیی دلم رو با خودت بردی و من موندم و یک دل تاریک تاریک....
حالا تو اون تاریکی ها خودم رو هم گم کردم.به من بگو:اگه یه روز آدم بفهمه شب تو دلش خونه کرده چی؟!اگه یه روز بفهمه خودش رو هم گم کرده چی؟؟!! بهم بگو......