بازدید امروز : 85
بازدید دیروز : 11
کل بازدید : 144869
کل یادداشتها ها : 107
شب که مى شود خدا چراغ ماه را روشن مى کند تا من در جلوى چشمان کنجکاو ستاره ها براى تو نامه بنویسم . کاغذم برگ هاى درختان است و مدادم شاخه اى ترد و تازه . شب که مى شود خیال تو در اتاقم راه مى رود و همه اشیا جان مى گیرند. پروانه هاى خشکیده بال زنان از دفترچه ام بیرون مى آیند پرده ها از شیشه ها هم شفاف تر مى شوند و من مى توانم خودم را در همه آینه هاى ناشناس تماشا کنم . گاهى حتى یک کلمه هم ندارم که برایت شعر بگویم و گاهى هزاران کلمه در دستان من است اما باز نمى دانم چه بسرایم که شایسته توباشد . آن وقت به قنارى ها حسودیم مى شود که از من شاعرترند . کاش تخته سنگى بودم که خانه اش در آغوش دریاست یا بنفشه اى که همیشه لب جوى را مى بوسد و یا خیابان ساکتى که پیوسته خواب قدم هاى تو را مى بیند . کاش ترازویى براى اندازه گیرى عشق و دلتنگى وجود داشت . کاش مى توانستى در رویا هایم بخوابى و در آرزو هایم بیدار بشوى . کاش بین لب هاى من و نام عزیز تو هیچ فاصله اى نبود . کاش بجز تأخیر دیدار هیچ فاصله اى نبود.
اگر تو نباشى بى تعارف و بى مبالغه بگویم همه چیز طعم زهر خواهد داشت حتى عسلى که از همه به گل سرخ شبیه تر است . اگر تو نباشى از اینجا مى روم و آسمان را هر چند شیرین و شفاف با خود نمى برم . آن قدر دور مى شوم که نسیمى از کنارم عبور نکندو چشمم به چشم ستاره اى نیافتد
.