بازدید امروز : 71
بازدید دیروز : 11
کل بازدید : 144855
کل یادداشتها ها : 107
در آینه به خودم نگاه می کنم
خیره می مانم و بهت زده
زیر لب زمزمه می کنم چه آشنای غریبی
از چشمان اشک آلودم هزار قصه تلخ می خوانم
و در چروک چهره ام هزار دیروز رفته از دست را می بینم
چه چیز مانده برایم از آن همه عذاب و اشک و ماتم
هیچ جز چهره ای پیر و شکست خورده
جز نگاهی همچنان منتظر
و جر خاطراتی که مشتی خاک گرفته
هچون کرم ابریشم که برگ می خورد و بزرگ می شود
لحظه لحظه این زندگی مرا می خورد و من هر روز نحیف تر از روزهای دگر
و امروزم آشفته تر و سردتر از هر دیروزی
اما در این همه سردی آنچه که هیزم گرمی است و تنم را از سرما می رهاند
چهره محو توست چرا که دیگر خوب به یاد نمی آرمت اما بدون به یاد آوردن چهره ات هم هنوز عاشقت مانده ام
و اشکهایم هر روز مزار کهنه خاطرات را در سینه پوسیده ام شستشو می دهند
دیگر هیچ هراسی نیست چرا که دیگر اندکی دقیقه بیشتر نمانده است به وصال همیشگی تنم با خاک
دیگر نه منتظر می شوم نه می خروشم تنها نظاره می کنم
آری نظاره می کنم این سرنوشت رفته از دست را
و رهایم رهاتر ازهر اندیشه آزادی که هیچ مقصدی در پیش ندارد
و دل کنده ام از هر چه که مرا به بودن وادار می کند
پلک فرو می بندم و باز هم در سکوتی مبهم تو را به یاد می آرم
آری برای همیشه به تو فکر می کنم
چرا که هر گاه پلک بر می بندم جر تو هیچ چیز آرامشم را تضمین نمی کند
پس برای ابد پلک فرو می بندم از این همه تشویش تا در آرمشی شگرف از خیال تو آسوده بخوابم