بازدید امروز : 77
بازدید دیروز : 11
کل بازدید : 144861
کل یادداشتها ها : 107
عزیز دلم سلام . قرار نبود اینجا بنویسم . قرار بود حرفهای خودمانی را نگه دارم برای خودمان . قرار بود در گوشی بگویم که چه قدر دوستت دارم و چه قدر به موجودیتت نیازمندم . اما امشب حال دیگری دارم . شاید به این خاطر که نشد با تو صحبت کنم عزیز دلم قرار نبود اینجا بگویم که می خواهمت ، با تمامی و به تمامی … اما عزیزم گاهی دلم می خواهد احساسم را فریاد بکشم . گاهی می خواهم تو را به نام صدا کنم و بگویم این تنها کسی است که می توانم دوستش داشته باشم . عزیزم گاهی می خواهم در میان جمع به تو تکیه کنم و دستت را در دستم بگیرم و همه به من و توغبطه بخورند . راستش وقتی شروع کردم به نوشتن خیلی چیزها در ذهنم بود که برایت بگویم . مثلا بگویم که اینجا هوا سرد و بارانی است و بی تاب دیدارت هستم.عزیزم خیلی دلم برا ت تنگ شده خیلی. حتی فکرشم نمیکردم اینقدر دلم برات تنگ بشه. یه چیزی بگم شاید باورت نشه خیلی جلوی خودمو گرفتم که زنگ نزم نمی دونم با وجودی که تازه باهات حرف زدم انگار چندسال پیش بوده. کاش زودتر اون لحظه که قرار شد از راه برسه تا من بازم صداتو بشنوم دارم لحظه شماری میکنم ولی نمیدونم چرا اینقدر دیر میگذره وای یعنی تا اون روز من زنده میمونم؟
خیلی دلم هواتو کرده شاید دیگه باید به ندیدنت به نبودنت در کنار خودم عادت کنم شاید دیگه باید برات آرزوی خوشبختی با یه نفر دیگه رو بکنم شاید این دورانی که ما با هم بودیم همش یه قصه بود یه قصه ای که از اول تا اخرش عشق بود وامید .مهربونی بود و صفا .صداقت و بود و وفاداری وای که وقتی یاد این چیزا می افتم و میگم شاید همینم به صلاح ما دوتاست نمیدونم وقتی به سرانجام دوستیمون فکر میکنم به کو چه های بن بستی که عبور از اونا غیر ممکنه به گره های کوری که معلوم نیست کسی می تونه بازشون کنه یا نه به لحظاتی که با هم حرف زدیم به شبایی که با هم حرف زدیم به حرفایی گفتیم لحظه لحظه اش برام خاطرست به نظر تو ما میتونیم اون لحظات رو فراموش کنیم؟ تو رو نمی دونم ولی خودمو که مطمئنم هیچ وقت اون دقیقه ها و ثانیه ها از یادم نمیره ولی می دونی عزیزم مهم اینه که تا اخر عمر دلامون پیش همه و هر کس ندونه حداقل خودمون میدونیم که چقدر همدیگه رو دوست داشتیم تو می دونی که من چه قدر دوستت دارم خیلی سخته ولی خب روزگار همیشه بر وفق مراد آدم نیست بعضی وقتا اتفاقایی میفته که باید به جز خودمون به فکر کسانی دیگه ای هم باشیم که ممکنه با تصمیم ما زندگیشون به خطر بیفته امروز خیلی داغونم عزیزم خیلی دارم دیوونه میشم باورت میشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟ می ترسم ... نمی دونم... کاش الان پیشم بودی عزیزم کاش پیشم بودی تا سرمو میگذاشتم رو شونه هات و زار زار گریه می کردم به حال خودم ...خیلی بدم خیلی حالم از خودم به هم میخوره.........
میرسی به آخر خط، هیچ راهی نمونده، نمیتونی دنیا رو اونجوری کنی که دلت میخواد، نمیتونی هیچ چیزی رو عوض کنی، نمیتونی هیچ چیزی رو به زور نگهداری، ..... نمیتونی دنیایی هر چند کوچک بسازی که توش سیاست و دورنگی نباشه .... به قول فروغ میرسی به ناتوانی این دستهای سیمانی! و درک هستی آلودهی زمین .....
دارم یاد میگیرم با زندگی نجنگم، برای چیزی اصرار نداشته باشم و چیزی نخوام.
بگذارم زندگی بر من بگذره! همونجوری که اون میخواد
کم کم معنی تسلیم رو میفهمم .... هرآرامشی، هر لذتی، هر کامیابی و موفقیتی، هر چیزی که به اون دل میبندم، ممکنه در دم نابود بشه و جاشو به دردی جانکاه بده که صدای شکستن استخوانهام رو هم جز خودم هیچ کس نشنوه!
به هیچ چیز نباید ابدی نگاه کرد! ابدی فقط صفت خداست! زندگی میراست ....
باید در هر لحظهای آمادهی از دست دادن همه چیز بود،
بیآنکه استخوانی ترک برداره!
باید یاد بگیرم که آرزویی نداشته باشم .... به زمان نعمت، شکر و در نبودنش هم تسلیم باشم ....
انتظار و آرزو مثل خوره روح و روان رو نابود میکنه ....
ایکاش میشد ....... ای کاش .... ای کاش ......
می خوام که این کلمه رو برای همیشه از یاد ببرم .... و فقط به نعمتهایی که امروز دارم شاکر و راضی باشم!
زندگی توی هر ثانیهش یه ماجرای عجیب داره که تا ثانیهای پیش فکرش رو هم نمیکردی ....
میگذارم زمان بر من بگذره، بدون اینکه با اون بجنگم! یا سعی کنم چیزی رو عوض کنم، و سناریوی از پیش تعیین شدهی خودم رو اجرا کنم ....
دردها، تجسم رؤیاهای نیمه تمام ما هستند ... و رؤیاها حاصل دردهایی که بر ما گذشتهاند!میرسی به آخر خط و این جمله که دنیا همینه که هست!
هر چیزی دورانی داره ..... لذت، غم، تنها بودن، تنها نبودن، و باز تنها شدن ... تصویرای شیرین، صدایی که سرمستت میکنه... دستایی که دلت میخواد تا ابد لمسش کنی .... چشمایی که مدهوشت میکنه و دلت میخواد تا مرگ توی نگاهش غرق بشی ....
و .... شاید یه روز از همهی اینا فقط تصویری بمونه و خاطرهای ....
نمیدونم چرا فکر میکنم باید روزی چندبار با خودم تکرار کنم که باید هر لحظه آمادهی از دست دادن همه چیز باشم .....
نمیدونم چرا باید روزی چند بار بگم که: .... زندگی در دستان من نیست ... زندگی بیرون از من جریان دارد، جایی که من در آن نیستم .... فقط دورانی است که چون نسیم میآید و چون باد میگذرد ....
خیلی وقته احساس میکنم از زندگی جا موندم ..... نمیدونم چرا نمیتونم ذهنم رو جمع و جور کنم .... چرا نمیتونم توی جریان زندگی حل بشم و خودم رو جزیی از اون و از بقیه و حتی از آدمایی که دوستشون دارم ببینم .. گویی که مسافرم و میهمان چند روزه ...
چرا بیقرارم؟!چرا فکر میکنم داره یه اتفاقی میافته؟!
شاید عادت کردم به تنها شدن و از دست دادن کسانی که دوستشون دارم و شاهد رفتن و دور شدن اونا بودن .... چرا هر اتفاقی منو به دلشوره میندازه؟
نمی دونم!
فرشتهی مهربونم! همهی چیزای خوب دنیا رو برای تو میخوام، هر جا که باشی و فرشتهی هر کسی که باشی ....
من و تنهایی با هم به دنیا اومدیم ....
عزیز دلم کاشکی می دونستی چه قدر دوستت دارم حاضرم هر کاری بکنم تا یه لحظه با تو باشم با تو بودن یعنی امید یعنی آرامش یعنی زندگی یعنی اطمینان اعتماد وبی تو بودن یعنی هیچ . یعنی یه قصه نا تمام یه زندگی بی هدف
می خواستم بگویم که بیش از پیش دوستت دارم و البته می خواستم بپرسم تو چطور؟ … خیلی چیزها بود که می خواستم برایت بنویسم . اما عزیز دلم خیلی خسته ام . روز پر کاری داشتم . مرا ببخش . خواب امانم را بریده . دیر وقت است و صبح در خانه ی ما خیلی زود شروع می شود . از دور صورت ماهت ، چشمان نجیبت ، دستان زحمتکشت ، قلب مهربانت و ذهن خلاقت را می بوسم . می بینی آنچه خوبان همه دارند تو یکجا داری !
کدخدائ تو