نوشته شده در تاریخ 86/4/27 ساعت 11:20 ص توسط محمد جعفر مهدیان
سلام، می دونی قصه از کجا شروع شد؟
از قدمهای آشنای غصه هات
توی رگهای خشکیده قلبم
از ناله های غمگین قلمت
که هیاهوی عجیبی تو این رگهای پوسیده راه انداخت!
وقتی بی خیال قدم برمی داشتی، و قلم رو بر کاغذ می کشیدی، نفهمیدی چکار کردی!
نفهمیدی چطور دیواره نازکش ترک برداشت و صدای خش و خش خرد شدنشونو رو زیر پاهات حس نکردی؟
تا به حال شده روی برگهای خشک پاییز قدم بذاری و صدای گریه شونو بشنوی؟
حتماً نه! وگرنه اینطور بی خیال قدم برنمی داشتی و ویرانم نمی کردی
وقتی غصه هاتو از توی رگهای دلم عبور دادی، خطوط شکسته رو ندیدی که با قدمهای تو وسعت می گرفت و پیش می رفت!
قدم برداشتی و با نگاهی ویرونم کردی!
خودت می دونی که چقدر نگاهتو دوست دارم! پس چرا دیگه نگاه نمی کنی؟
چرا دیگه ویرونم نمی کنی؟
می دونی!؟ میگن در پس هر خرابی آبادی است! پس نگاهم کن، می خوام از نو بسازم، اما اینبار نه برای دیگران و نه برای خودم! ...