سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دفتر شعر یک جوان
نوشته شده در تاریخ 86/2/27 ساعت 5:46 ع توسط محمد جعفر مهدیان


می خوام باهات حرف بزنم با توئی که می خوای بری

حداقل بگوچرا چرا می خوای تنها بری؟

بذار منم باهات بیام با هم بریم به اسمون

با هم بریم ائن دور دورا، تا اخرای کهکشون

بذار منم باهات بیام تا که تو تنها نباشی

اونجا دلت زود میگیره بهتره که با من باشی

اگر که اینجا بمونم از غصه تو میمیرم

اما اگه پیشت باشم از نفسات جون می گیرم

من اینجا تنها می مونم تو میری باز یه جای دور

دعا بکن تو نبودت چشمای من باشن صبور

یه یادگاری از خودت برای من کنار بذار

شبا به یاد من بیفتُ چشماتو روی هم بذار

منم واست تا خود صبح هر شب یه اواز می خونم

این و بدون که من با تو تا اخر خط می مونم

اگه یه روزی اومدی دیدی دیگه من نبودم

دیدی کنار پنجره به راهت دلتنگ نبودم

بدون چراغ عمر من دیگه واست نور نداره

هرگز نمی خواست که بره اینجوری تنهات بذاره

اما تو لحظه های اخرش اینومی گفت با زمزمه

باید برم وقت ندارم فرصت من خیلی کمه

فقط یه پیغامی دارم برای من برسونید

اگر سراغم و گرفت سلاممو برسونید

بهش بگید تا اخرش همش فقط اسمتو گفت

از مهربونی چشمات و گرمی قلب تو گفت

بعدش دیگه پر زد و رفت با اون چشمای گریونش

اما تبسمی بودش روی لبای خندونش







  پیام رسان 

+ عید سعید فطر رو به همه دوستان گرامی تبریک میگم

+ چه موهبت بزرگیست دوست داشتن وقتی بر پیشخوان قلبت می نشیند و سکوت می کند وقتی تمام ایده آل هایت رنگ می بازند و استدلال هایت به گل می نشینند درست در لحظاتی این چنین حادث می شود و تو را از تو می گیرد هم از این روست که دوستت دارم!







طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ