سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دفتر شعر یک جوان
1 2 3 4 >
نوشته شده در تاریخ 87/2/24 ساعت 6:41 ع توسط محمد جعفر مهدیان


نمی دانم که تو کیستی ولی همین اندازه می دانم که خیلی دوستت دارم ای نازنین؛ چرا مرا تنها در این بیابان غم تنها می گذاری و می روی مگر تو نمی دانی که چه قد من تو را دوست دارم مگر تو نمی دانی که من برای تومی میرم تا حالا با خودت فکر کرده ای که چرا همیشه به یادت هستم؟ گفته ای که این چرا این جور با من حرف می زند؟ گفته ای چرا رفتارش در برخورد با من چرا فرق می کند؟ همه عالم فهمیدند که من ئیوانه یک لحظه در کنار تو بودن هستم ولی چه کنم که تو این را نمی خواهی و این دردی بسیار بزرگ برای من است اگر روزی رسد و بدانم که دیگر تو را نخواهم داشت دیگر زندگی برای من پوچ می شود و دیگر نمی دانم چگونه دون تو زندگی کنم. ای خوب من پس تو بیا و در این لحظه پاک عاشقی به من بپیوند و مرا دراین راه همراهی کن که خیلی دلم برای یک همراهی با تو تنگ گشته و ... آه که هنوز من رو نمی خواهی . نمی دانم چگونه به تو بگم که دوست داشتن از نظر من چگونه است. من تو رو دوست دارم بخاطر اینکه تنها کسی هستی که توانست دل من رو بلرزونه و در مستی دوباره دیدنت خمارم کند نمی دانم که چه شد این دل دیوانهمرا که با لحظه ای روی تو دیدن آن چنان مست و دیوانه باده رویت شدم که گویا جان از بدنم پر کشیدن رو تازه یاد گرفته بود در درونم آن چنان جوش و خروشی بر پا شد که مثالش را در هیچ یک از مراحل زندگیم ندیده بود ای نازنین آخر تو کیستی که مرا اینگونه دیوانه کرده ای؟ تو کیستی که دل آسمانی من رو به اندازه دانه ارزن کوچک کردی و خودت رو درون آن جا دادی؟ روز ها و شب در سر راهی که برای اولین بار تو را در آن مسیر دیدم نشسته ام و دیوانه وار از هر عابری سراغ از یاری می گیرم که مرا در این دریای بیکران عشق به خودش تنها گذاشت و رفت. می دانم در زیر لب زمزمه می کرد که «دوستت دارم ای پسر».

بر سر راهت نشینم تا بیایی

نگاهی بر دل دیوانه ام نمایی

ای نازنین در بر تو بودن خوش است

حال که از تو دورم خوش دارم که بویم

آن عطر همیشگی را

کز انفاس تو برآید

آیا شود که روزی

تو را من باز بینم؟

گفتم این را به دوستانم

که باز آیی به خانه

تا در بر بگیری جسم نحیف من را

گفتند: خوش باش با این افکار بچگانه

گفتم: چگونه گوئید؟

گفتند: آیا شود که به یک بار دیدن

عاشق شد و در انتظار بود؟



  



نوشته شده در تاریخ 86/9/21 ساعت 5:47 ع توسط محمد جعفر مهدیان


می گم که نوشته ام

عاشق و دل شکسته ام

خدا می دونه که شبا

به یاد تو نشسته ام

ولی حالا قصه من

قصه غمگین دله

خدا بگیره یار جدیدتو

کوزه دلم پر از غمه

حالا دیگه رفته

اونی که می خواستمش

دلم رو بخاطرش داده بودم

کسی که زندگیمو به خاطرش ساختم

می خوام فراموشش کنم

از یادم بره که داشتمش

اون روزی که دلمو شکست

پشت سرم گذاشت

می خوام دیگه نبینمش

شاید که باورم بشه

از روز ازل نبوده

میرم که بمیرم دیگه

یادش عذابم می کنه

خدا ببنده چشامو

با عشوه خوابم نکنه

می رم که تو زندگی نبینمت

دیگه زندگی برام تموم شده

نمی دونی عزیزم

جوونیم حروم شده؟؟؟؟



  



نوشته شده در تاریخ 86/9/12 ساعت 3:27 ع توسط محمد جعفر مهدیان


ما به هم نمی رسیم آخر بازی همینه آخر عشق دوتا خط موازی همینه

دو خط موازی زائیده شدند . پسرکی در کلاس درس آنها را روی کاغذ کشید.

آن وقت دو خط موازی چشمشان به هم افتاد .
و در همان یک نگاه قلبشان تپید .
و مهر یکدیگر را در سینه جای دادند .

خط اولی گفت :
ما میتوانیم زندگی خوبی داشته باشیم .
و خط دومی از هیجان لرزید .
خط اولی گفت و خانه ای داشته باشیم در یک صفحه دنج کاغذ .
من روزها کار میکنم.میتوانم بروم خط کنار یک جاده دور افتاده و متروک شوم ، یا خط کنار یک نردبام .

خط دومی گفت : من هم میتوانم خط کنار یک گلدان چهار گوش گل سرخ شوم ، یا خط کنار یک نیمکت خالی در یک پارک کوچک و خلوت .

خط اولی گفت : چه شغل شاعرانه ای و حتما زندگی خوشی خواهیم داشت .
در همین لحظه معلم فریاد زد : دو خط موازی هیچ وقت به هم نمی رسند .
و بچه ها تکرار کردند : دو خط موازی هیچ وقت به هم نمی رسند .

دو خط موازی لرزیدند . به هم دیگر نگاه کردند . و خط دومی پقی زد زیر گریه . خط اولی گفت نه این امکان ندارد حتما یک راهی پیدا میشود . خط دومی گفت شنیدی که چه گفتند . هیچ راهی وجود ندارد ما هیچ وقت به هم نمی رسیم و دوباره زد زیر گریه .
خط اولی گفت : نباید ناامید شد . ما از صفحه خارج میشویم و دنیا را زیر پا میگذاریم . بالاخره کسی پیدا میشود که مشکل ما را حل کند .
خط دومی آرام گرفت و آن دو اندوهناک از صفحه کاغذ بیرون خزیدند از زیر کلاس درس گذشتند و وارد حیاط شدند و از آن لحظه به بعد سفرهای دو خط موازی شروع شد .

آنها از دشتها گذشتند ...
از صحراهای سوزان ...
از کوهای بلند ...
از دره های عمیق ...
از دریاها ...
از شهرهای شلوغ ...
سالها گذشت وآنها دانشمندان زیادی را ملاقات کردند .

ریاضی دان به آنها گفت : این محال است .هیچ فرمول ریاضی شما را به هم نخواهد رساند . شما همه چیز را خراب میکنید .

فیزیکدان گفت : بگذارید از همین الان ناامیدتان کنم .اگر می شد قوانین طبیعت را نادیده گرفت ، دیگر دانشی بنام فیزیک وجود نداشت .

پزشک گفت : از من کاری ساخته نیست ، دردتان بی درمان است .

شیمی دان گفت : شما دو عنصر غیر قابل ترکیب هستید . اگر قرار باشد با یکدیگر ترکیب شوید ، همه مواد خواص خود را از دست خواهند داد .

ستاره شناس گفت : شما خودخواه ترین موجودات روی زمین هستید رسیدن شما به هم مساویست با نابودی جهان . دنیا کن فیکون می شود سیارات از مدار خارج میشوند کرات با هم تصادم می کنند نظام دنیا از هم می پاشد . چون شما یک قانون بزرگ را نقض کرده اید .

فیلسوف گفت : متاسفم ... جمع نقیضین محال است .
و بالاخره به کودکی رسیدند کودک فقط سه جمله گفت :

شما به هم می رسید .
نه در دنیای واقعیات .
آن را در دنیای دیگری جستجو کنید .

دو خط موازی او را هم ترک کردند و باز هم به سفرهایشان ادامه دادند .
اما حالا یک چیز داشت در وجودشان شکل می گرفت .
« آنها کم کم میل رسیدن به هم را از دست می دادند »
خط اولی گفت : این بی معنیست .
خط دومی گفت : چی بی معنیست ؟
خط اولی گفت : این که به هم برسیم .
خط دومی گفت : من هم همینطور فکر میکنم و آنها به راهشان ادامه دادند .

یک روز به یک دشت رسیدند . یک نقاش میان سبزه ها ایستاده بود و بر بومش نقاشی میکرد .
خط اولی گفت : بیا وارد آن بوم نقاشی شویم و از این آوارگی نجات پیدا کنیم .
خط دومی گفت : شاید ما هیچوقت نباید از آن صفحه کاغذ بیرون می آمدیم .
خط اولی گفت : در آن بوم نقاشی حتما آرامش خواهیم یافت .
و آن دو وارد دشت شدند و روی دست نقاش رفتند و بعد روی قلمش .

نقاش فکری کرد و قلمش را حرکت داد
و آنها دو ریل قطار شدند که از دشتی می گذشت و آنجا که خورشید سرخ آرام آرام پایین می رفت سر دو خط موازی عاشقانه به هم می رسید
_________________
از دوست به دوست ... باشد که باشی ...حتی وقتی که من نبودم . .

~~~~~

  



نوشته شده در تاریخ 86/5/22 ساعت 11:20 ص توسط محمد جعفر مهدیان


 

‹‹نگاه زیبایت را نمی خواهم

 

طنین دلنشین صدایت را نمی خواهم

 

کرشمه و نازت را نمی خواهم

 

خرامان راه رفتنت را نمی خواهم

 

به شیرینی خندیدنت را نمی خواهم

 

نمی خواهم لمسم کنی نمی خواهم نازت کنم

 

نمی خواهم پندم دهی  نمی خواهم خامت کنم

 

بگذار دوستت بدارم بگذار دوستت بدارم

 

بگذار پرتوی از روحت بر این تن در حال احتضار بتابد

 

بگذار پرتوی از نورت بر این جسم سردو تاریک بتابد

 

بگذار پرتوی از مهرت به من امید ببخشد

 

به من گرما ببخشد به من روح زندگی ببخشد

 

شاید بتوانم دوباره به میانتان باز گردم!...››



  



نوشته شده در تاریخ 86/5/14 ساعت 11:18 ص توسط محمد جعفر مهدیان


آمد.آمد اما در نگاهش آن نوازشها نبود

 چشم خواب آلوده اش را مستی رویا نبود

  نقش عشق و آرزو از چهره دل شسته بود

عکس شیدایی در آن آیینه سیما نبود

  در نگاه سرد او غوغای دل خاموش بود

برق چشمش را نشان از آتش سودا نبود

  دیدم آن چشم درخشان را

ولی در این صدف گوهر اشکی که من می خواستم پیدا نبود

  بر لب لرزان من فریاد دل خاموش بود

 آخر آن تنها امید جان من تنها نبود!

با که بود آخر با که بود

من نمی دانم چرا او تنها نبود

او مگر جز من کسی را هم داشت

که در عالم کسی جز او تنها نبود

 



  



نوشته شده در تاریخ 86/5/3 ساعت 10:29 ص توسط محمد جعفر مهدیان


دیروز با معلمم یه مشکل کوچولو پیدا کردم.
اون گفت: وقت بازی نیست، کارت رو شروع کن!
اما اول ... باید بند کفشمو می بستم، ... باید دماغمو می گرفتم و بعدشم باید نخی رو که داشت وسط انگشتای پامو قلقلک می داد درمی آوردم. باید مدادمو پیدا می کردم. باید نوکشو حسابی تیز می کردم. باید کمربندمو سفت می کردم. البته بعد باید لبمو وازلین می زدم، (آخه مامانم صبح بهم گفته بود یادت نره وازلین بزنی، لبات ترک خورده ، ولی من صبح یه مورچه روی زمین دیدم که یه چیزی رو کولش بود، دنبالش کردم... یادم رفت وازلین بزنم.) بعدشم چون هوا سرد بود باید ژاکتمو تنم می کردم. بعد باید یه مداد پاک کن از یکی قرض می گرفتم. چون قبلیه گم شده بود...
یه دفه انگار شپش افتاد به جونم، واقعاً باید خودمو می خاروندم و همینطور که داشتم می خاروندم متوجه شدم ژاکتم نخ کش شده، منم نخشو گرفتم و یه خورده کشیدم و یه سوراخ کوچولو درست کردم.
یهو دیدم که روی آرنجم یه خال گوشتی قهوه ای رنگه، قیافه اش عین خاله سوسکه بود، منم براش یه دماغ کشیدم و خالها و پاهای کوچولوشو هم براش گذاشتم، انگشتای ریزه میزه پاهاشو هم کشیدم. بالاخره وقتی همه این کارا رو کردم، آماده شدم تا کارمو شروع کنم. ولی همه دوستام کارشونو تموم کرده بودن و خانوم معلمم حسابی کفرش دراومد.
واقعاً گیج شده بودم، من که بازیگوشی نمی کردم، این کارا همه شون خیلی مهم بودن و باید انجام می شدن!
... خب، حالا دیگه موقع درس علومه و درسمون صفحه نود و چهاره، اما اول ...
... چند تا ماژیک هست که باید از روی زمین برشون دارم ...
 


  



نوشته شده در تاریخ 86/4/15 ساعت 8:15 ع توسط محمد جعفر مهدیان


 

سلام

می خوام بنویسم ولی این به ذهنم رسید که اولش بگم :

سلامی خوش ، به دوستان عزیزم

                   به همراهان خوب و نازنینم

                          اگر عمری برای زیستنم بود

                                      نمیخوانم به جز نامت ،

                                             که “عشق” است آرزویم

نمیدانم چرا رفتی ...
نمیدانم چرا !!! شاید خطا کردم

و تو ... بی آنکه فکر غربت چشمان من باشی
نمیدانم کجا؟! تا کی؟! برای چه؟!
ولی رفتی ...

و بعد از رفتنت باران چه معصومانه می بارید
و بعد از رفتنت رسم نوازش در غمی خاکستری گم شد
و گنجشکی که هر روز از کنار پنجره با مهربانی دانه برمی داشت ،
تمام بالهایش غرق در اندوه غربت شد

و بعد از رفتن تو آسمان چشمهایم خیس باران بود
و بعد از رفتن تو تمام هستی ام از دست خواهد رفت
و من بی تو هزاران بار در لحظه خواهم مرد

و بعد از رفتنت دریا چه بغضی کرد
میدانم  تو نام مرا از یاد خواهی برد

هنوز آشفته چشمان زیبای توام ... برگرد!
ببین که سرنوشت من چه خواهد شد
و بعد از این همه طوفان و وهم و پرسش و تردید
کسی از پشت قاب پنجره آرام و زیبا گفت:
تو هم در پاسخ این بی وفاییها بگو در راه عشق و انتخاب آن خطا کردم
...
و من در حالتی ما بین اشک و حسرت و تردید
کنار انتظاری که بدون پاسخ و سردست
و من در اوج پاییزی ترین ویرانی یک دل
میان غصه ای از جنس بغض کوچک یک ابر

نمیدانم چرا !!!
شاید به رسم عادت" پروانگی مان "
برای شادی و خوشبختی باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم.

 



  



نوشته شده در تاریخ 86/4/14 ساعت 7:8 ع توسط محمد جعفر مهدیان


بازم یه شب دیگه ست.اما امشب با همه ی شب ها فرق می کنه.یعنی از روزی که تو رفتی دیگه شب هام مثل گذشته نیست.اما امشب اوضاع یه جور دیگه ست.الآن من ینجا رو تخت بیمارستانم ، تختی که قرار بود من و تو رو بهم برسونه اما نشد.

امشب آسمون پر از شهابه.شهاب هیی که مثل عمر کوتاه تو فقط لحظه ی وقت دارند تا زندگی کنند و بعد....هیچی ازشون باقی نمی مونه.اما تو همون لحظه ی کوتاه یه تصویر< یه خاطره ی قشنگ از خودشون به جا می ذارند درست مثل تو.

ین روزا احسا س می کردم دیگه فاصله ام با تو کم شده.احساس می کردم دیگه چیزی نمونده که ما دو تا دوباره کنار هم باشیم.و دوباره بخندیم به حرف همه ی کسیی که فکر می کردند ما دوقلوییم.اما نشد... .راستش رو بخوی هم ناراحت شدم هم نشدم.اما خودت بهم گفتی دوباره برگرد.یادته؟مثل همیشه دستام ُ گرفتی و گفتی:نه!برگرد.برگرد که خیلی چیزا هنوز در انتظارته.و من مات و مبهوت نگاهت می کردم.نمی خواستم برم.و واسه همین دلم می خواست التماسم ُ واسه موندن از تو چشمام بهت بفهمونم.اما گفتی برو که یه دنیا عشق و محبت منتظرته.یه عالم قلب پاک که یه روز واسه نبودنت تندتر از همیشه تپیده...می دونستم راست میگی.واسه همین ناراحت نشدم چون تو می خواستی برم.بعد نشستی و برام حرف زدی.مثل همیشه طوری که فقط من می فهمیدم چی میگی.گفتی و من فقط گوش دادم.ازم قول گرفتی که قدر دوستی و محبت آدم ها رو بدونم .بهم گفتی یادم باشه تو همیشه دوستم داری و همیشه با منی.تو همه ی اتفاق هی بد زندگی کمکم می کنی.گفتی و من چنان مجذوب حرفات شده بودم که نفهمیدم وقت رفتن کی رسید.اما تو رو دیدم که هر لحظه از من دور تر و دورتر می شدی....حرفات رو زدی.اما من نتونستم بهت بگم که چقدر دوستت دارم.نتونستم ازت بپرسم که باز هم هنوز از تاریکی می ترسی یا نه؟دلم می خواست ازت می پرسیدم وقتی اون روز لعنتی که چرخ هی ماشین تو رو از من گرفتن ؛ وقتی که تنها و آخرین چیزی که ازت دیدم دستت بود که توش یه بستنی بود به چی فکر می کردی؟؟اصلا حال منو فهمیدی؟! منی که هاج و واج به دستت خیره شده بودم؟دستی که تا چند دقیقه ی پیش دست منو محکم گرفته بود؟؟دستی که حالا فقط توش یه بستنی بود.

هیچ کس منو ندید که چه طور همون جا میخ کوب شدم و به دستت نگاه می کردم.هیچ کس نفهمید که من همون لحظه مُردم.که منم مثل همون بستنی قطره قطره آب شدم.هیچ کس ندید که چطور چشام پر از اشک شد و من پلک نزدم تا جیی که قطره هی اشک تصویر تو رو محو و محو تر می کردند.نه! هیچ کس نفهمید.اما دلم می خواست از تو می پرسیدم تو چی؟تو فهمیدی؟فهمیدی که وقتی بردنت من مثل یه مجسمه هنوز همون جا ویستاده بودم؟؟و نگاه می کردم به مردمی که تو رو از زیر ماشین بیرون کشیدند؟؟ و من فقط نگاه کردم!!دلم می خواست همون جا اون ملافه ی سفید رو از رو صورتت کنار می زدی و بهم می گفتی که همش یه شوخی مسخره بود.اما ین کار رو نکردی!

فهمیدی که وقتی همه رفتن و تو رو بردن من چی کار کردم؟؟فهمیدی که مثل آدمی دیوونه رفتم وسط خیابون و قیف بستنی رو که سالم مونده بود با ساعتت که از دستت بیرون اومده بود برداشتم؟؟ می دونی که اونا رو هنوزم نگه داشتم؟ اونا تنها چیزیی بودن که چند دقیقه بیشتر از من باهات بودن.

دلم می خواست ازت بپرسم شبی که جسم سردت رو به دست خاک ها سپردن ، ترسیدی؟ اصلا فهمیدی که من تا صبح بالی سرت کنار خاک تازه کنده شده نشستم و برات حرف زدم؟؟آخه فقط من می دونستم که از تاریکی می ترسی.!دلم می خواست ازت می پرسیدم حالا که بعد از گذشت چند سال وقتی هر پنج شنبه سر ساعت 4 میام دیدنت هستی یا نه؟ اصلا صدامو می شنوی؟ وقتی که نوشته هام رو مثل همیشه بری تو که اولین نفر هستی می خونم ، خوشت میاد یا نه؟؟ به نظرت پیشرفت کردم؟........خیلی سوال داشتم.خیلی حرف که تو ین 4 سال تو دلم مونده بود و بید برات می گفتم اما نشد!

تو نیستی اما من ینجام.روی تخت بیمارستانی که قرار بود من و تو رو بهم برسونه ....اما نشد.امشب بیشتر از همه ی شب هی ین 4 سال دلم برات تنگ شده.به تو فکر میکنم و ین چند روز که بین مرگ و زندگی دست و پا می زدم.همه ی چیزیی که دیدم یادمه/حتی آخرین حرفت که وقتی داشتی می رفتی بهم گفتی:"نذار هیچ وقت شب تو دلت خونه کنه"

"نذار هیچ وقت شب تو دلت خونه کنه"منم گفتم باشه.اما نگفتی چه جوری؟ حالا به من بگو:

اگه یه روز آدم بفهمه شب تو دلش خونه کرده چی؟ اگه بفهمه تو دلش همش سیاهیه؛ وقتی که یه لامپ کوچیک هم نمونده تا مثل تک کوچه هی تاریک شهر روشنش کنه چی؟! اگه یه روز بفهمه تو دلش اونقدر تاریکیه که دیگه هیچ وقت توش دیده نمی شه چی؟! تازه اگه چیزی هم باشه.... اگه ببینه دیگه نه برق امید و نه کورسوی خورشید عشق ، اون تاریکی رو روشن نمی کنن چی؟!

اگه اونقدر تو دلش تاریک و تاریک باشه که حتی خودش رو هم اون تو گم کنه چی؟! اگه یه روز دید که دیگه دستی نیست تا توی اون تاریکی یک چراغ کوچیک روشن کنه؛ اون وقت خودش بره تصمیم بگیره که خودش رو نجات بده ،، بعد پا بذاره تو تاریکی دلش اما یکهو وسط اون همه تاریکی خودش رو هم گم کنه چی؟!

من تو رو گم کردم.یک روز بین شلوغی هی همون خیابون لعنتی که با هم همیشه ازش رد می شدیم.همون خیابونی که سرش یه بستنی فروشی بود و من و تو همیشه مثل بچه هی کوچیک ازش بستنی می گرفتیم و می خوردیم.یادت اومد؟؟من تو رو زیر چرخ هی اون ماشین لعنتی تر از خیابون گم کردم.همون موقعی که دستت آخرین باقیمونده ی تو شد از زیر ماشین ، من تو رو گــــــم کردم.... تو که رفتی روشنیی دلم رو با خودت بردی و من موندم و یک دل تاریک تاریک....

حالا تو اون تاریکی ها خودم رو هم گم کردم.به من بگو:اگه یه روز آدم بفهمه شب تو دلش خونه کرده چی؟!اگه یه روز بفهمه خودش رو هم گم کرده چی؟؟!! بهم بگو......



  



نوشته شده در تاریخ 86/3/30 ساعت 8:33 ع توسط محمد جعفر مهدیان


تو ... یه نفری که پاورچین پاورچین اومدی و در حالی که یه گوشه از چهار خونه ی زندگیم رو انتخاب کرده بودی ، به اون سمت رفتی ... آروم و بی سر و صدا ! تا من متوجه ورودت نشم !

اما من همه چیو فهمیدم ! من از اولین لحظات حضورت ، صدای قلبم رو شنیدم که با وجود حجب و حیایی که داشت ، اسم تو رو می تپید نه خون منو !

من ... از همون لحظات اول فهمیدم که دیگه قلبم مال صاحب قبلیش نیست و حالا صاحب اصلیش تویی و اون بیچاره ناخواسته اسیر این قفسه ی تنگاتنگ و استخونی ، تو بدن من شده ! من دیگه براش وجود نداشتم ... من هیچ بودم و او همه چیز ! جای حسادت نبود ... چون قلبی برای حسادت نداشتم ... پس تصمیم گرفتم من هم مثل تو بیام و پاورچین پاورچین گوشه ای از چهار خونه ی زندگیت رو انتخاب کنم و از اکسیژن موجود زندگیت استفاده کنم !

تو ، الآن چند وقته که یه گوشه از چهار گوشه ی چهار خونه ی زندگیم رو انتخاب کردی و از همون موقع وایسادی ... تکیه ت رو دادی به دیوار و با نگاهی موشکافانه ، دقیق شدی تو زندگی من ! یه روز غمگینی ، یه روز شاد و یه روز خیلی ساده و راحت از کنار همه چی میگذری و فکر میکنی چون تو مرکز زندگیم نیستی ، اصلا توجهم رو حرکاتت نیست ! در صورتی که همه چیز فرق میکنه ! من ، بیشتر به اونایی توجه میکنم که گوشه های خالی چهارخونه ی زندگیم رو ، با وجودشون پر میکنن ! و به چهار خونه ی زندگیم رونق میدن ... و تو از اونایی !

تو ، یه مرکز نشین نیستی که با نگاهی گذرا از وجودت با خبر بشم و بعد به حال خودت رهات کنم ! من ، هر بار که تو خسته میشی از روی پا ایستادن و میشینی رو زمین این چهار خونه ، ناراحت میشم و دلم میگیره ... و با تمام همون دل گرفته ... که حالا مدت هاست تو قفس استخونی سینه ی تو اسیره ، برات دعا میکنم !

قبل ها ... فکر میکردم که منم تنها گوشه ای از چهار خونه ... یا شایدم پنج خونه ... شیش خونه ... هفت خونه ... و بهتر بگم گوشه ای از چند خونه ی زندگی تو رو اشغال کردم ... اما حالا که میبینم تو هم وضع منو داری ، خوشحالم که یه مرکز نشین نیستم و اون گوشه ... تنهای تنها دارم با روحت زندگی میکنم ! و فکر میکنم تو هم مثل من ... بیشتر به اون گوشه نشین ها توجه داری !

به امید روزی که چهار گوشه ی این چهار خونه ی غریب رو پر کنی !



  



نوشته شده در تاریخ 86/3/30 ساعت 8:29 ع توسط محمد جعفر مهدیان


آهای ... با توأم ... آری ! با تو ای کبوتر مشکین پوش خیال ! با تو ای عاشقانه ی زیبا ! با تو که اگر ندای دلتنگیم به گوشت راه یابد ، بی جوابش نخواهیی گذارد و دل غمگینم را از دوریت رهایی خواهی بخشید !

با توأم ... ای یگانه همدم قایق زندگی ... ای امید پارو زدنم ... و ای نیروی بازوان ناتوانم ... انگار که قرن هاست ، دیدارت برایم میسر نیست ... اما هنوز دلم از نگاه تو لبریز است ! و هنوز قلبم ... با آوای خوش آهنگ دلت هم آواز ...

میدانم که خوب میدانی چقدر زیباست دیدارت در دلم ... در حالی که امکان دیدارت بر چشمانم ممنوع و ناشدنی است !

و نمیدانم که میدانی یا نه ... که جقدر سرودن خودت ... نگاهت ... زندگیت ... و تمام عشقت ، در بیتی ناموزون به دل نشستنی است .

ای کبوتر مشکین بال ! ای کاش میدانستی که چقدر جایت در این قلب پر از غصه که باعث دلتنگیم شده ، پر است ... و اما من آرزوی همیشه بودنت را در چشمانم دارم ... (چرا که مدت هاست در دل سکنی گزیدی!) در چشمانی که زیبایی سیرتت را در جهره ی هر که میجویند ، هیچ نمی یابند ... و جز تو ... و خدایت ... معبودی دیگر ندارند !

چشم ، تمنای نگاهت را دارد و دل نیز ... دنیا در مقابل هر دو قرمز مینماید ... و این رنگ نه نشانه ی عشق ، که برایشان نشانه خوشی بی دلیلی را دارد که غمی بس بزرگ را در پشت خود نهان کرده !

آری کبوترم ... غصه هایم را بس بی همتا و غریب میدانم ... چرا که هر که به این درد آشناست ، غصه هایش به گونه متفاوت نمایان خواهد شد ...

هنوز در تکاپویم ای سیاه بال ! هنوز در تکاپویم تا که شاید خالی چشمانم را که مسببش نبود توست ، با وجودی دیگر پر کنم ... و هر دم با دل میگویم که میتوانم دوریت را باز هم صبور باشم ... اما تا به کی ؟

ای کاش ... منیدانم ... فقط میتوانم از خدایی که هم از آن من است و هم از آن تو ، صبوریمان را برای این دوران نه چندان مدید خواستار باشم !

 

«یا ارحم الراحمین ! این کبوترانت را بیش از پیش به رحمتت امیدوار کن !»

به امید تو !



  




  پیام رسان 

+ عید سعید فطر رو به همه دوستان گرامی تبریک میگم

+ چه موهبت بزرگیست دوست داشتن وقتی بر پیشخوان قلبت می نشیند و سکوت می کند وقتی تمام ایده آل هایت رنگ می بازند و استدلال هایت به گل می نشینند درست در لحظاتی این چنین حادث می شود و تو را از تو می گیرد هم از این روست که دوستت دارم!







طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ