سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دفتر شعر یک جوان
نوشته شده در تاریخ 89/6/2 ساعت 4:56 ع توسط محمد جعفر مهدیان



دیگه تورو نمی بینم ،‌شبــــا کنـــار پنــجره
من موندم و این کوچه و عمری که داره می گذره

وقتی که دلتنگت می شم حس می کــــنم کنــارتم
این آخرین پاییزیه ، که مــــن در انتظــارتم

می خوای بیا می خوای نیا دیگه گذشت آب از سرم
منم می خوام مثل خودت از هرچی دارم بــــگذرم

از عشق تو بگــــذرم و راحــت شم از دلواپسی
دیره اون روزی که بخوای بیای به دادم بـــرسی

اون عکس یادگاریتم ،‌هنــــوز کنج اتــــاقمه
گاهی بهش زل می زنم ،‌بــــا چشمی که پر از غمه

بعضی روزا حس می کنم ، هنوز توهم بـه یادمی
اما یادم می افـــــته تـو گفتی که بیخیالمی

من می دونم الان دلــــت پشیمون از دل کندنه
از راه دور حرف دلت ،‌رو عکست اینجا می زنه

راستش الان تنهاییام ،‌با خـدا خلوت می کنم
درد و دلامو گوش می ده ازش که دعوت می کنم







  پیام رسان 

+ عید سعید فطر رو به همه دوستان گرامی تبریک میگم

+ چه موهبت بزرگیست دوست داشتن وقتی بر پیشخوان قلبت می نشیند و سکوت می کند وقتی تمام ایده آل هایت رنگ می بازند و استدلال هایت به گل می نشینند درست در لحظاتی این چنین حادث می شود و تو را از تو می گیرد هم از این روست که دوستت دارم!







طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ